پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۳-

تا اینکه آغاز ماه دیگر شد فرمود بعادت معهود سفره در ایوان بگستردند و مردم شهر بسفره آمدند و ملکه زمرد بایوان در آمده در صدر بنشست و چشم بر در ایوان دوخته بود و این مناجات همی کرد یا من رد یوسف علی یعقوب و کشف البلاء عن ایوب من علی برد سیدی هنوز مناجات او تمام نشده بود که کسی از در ایوان در آمد که سرو قامتش از بارغم خمیده و از محنت و اندوه تنش نزار گشته و گونه اش زرد شده بود چون بایوان در آمد در مکانی که خالی بود بنشست زمرد را از دیدن او اضطراب و پریشانی روی داد و بدقت تمام در وی نظر کرد دانست که او خواجه اش علی بن مجدالدین است خواست که از شادی فریاد برآورد ولی از رسوائی ترسیده خودداری کرد و راز خود را پوشیده داشت سبب آمدن علی بن مجدالدین این بوده است که چون در مصطبه پای قصر نصرانی خواب برو چیره شد و زمرد را جوان گرد گرفته برفت پس از آن علی بن مجدالدین بیدار شد دید که عمامه بر سر ندارد دانست که کسی باو ستم کرده عمامه او را گرفته است در حال برخاسته بنزد آن عجوز که از مکان زمرد خبر داده بود بیامد و در پیش روی او چندان بگریست که بیخود افتاد چون بخود آمد حکایت خود را بعجوز باز گفت عجوز او را سرزنش کرده باو گفت ترا این مصیبت از خود رسیده و خود کرده را چاره نیست القصه عجوز علی بن مجدالدین را ملامت میکرد و او همی گریست تا اینکه دوباره بیخود افتاد پس از ساعتی بخود آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصدو بیست و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون علی بن مجدالدین بخود آمد عجوز را دید که بحالت او گریان گشته آب از دیده میریزد و این دو بیت همی خواند

  گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوش خوان غم مخور  
  در بیابان گر ز شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور  

پس از آن باو گفت در همین جا بنشین تا من از برای تو خبری بیاورم پس عجوز علی بن مجدالدین را در همانجا گذاشته برفت و تا نیمه روز غایب بود پس از آن بسوی علی بن مجدالدین بازگشت و باو گفت ای علی گمان من اینست که تو بحسرت خواهی مرد و تازنده ای محبوبه خود را نخواهی دید از آنکه اهل قصر نصرانی چون شب را بروز آورده اند منظره قصر را گشوده یافته اند و از زمرد جویان شده بقصر اندرش ندیده اند چون علی بن مجدالدین این سخن بشنید جهان در چشمش تیره شد و از زندگانی نومید گشت و فریاد کشیده همی گریست تا اینکه بیخود افتاد چون بخود آمد از الم دوری رنجور گشته به بستر افتاد و عجوز پیوسته اطباء بنزد او آورده دارو و شربت بدو همی داد تا اینکه روان بتن او بازگشت و محبوبه خود را بخاطر آورده این ابیات بخواند

  ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار  
  تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام شمه ای از نفحات نفس یار بیار  
  کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست نکته ای زان لب شیرین شکر بار بیار  

چون سال دوم برآمد عجوز باو گفت ایفرزند این حزن و اندوه سبب بازگشتن محبوبه تو نخواهد شد برخیز و میان محکم ببند و شهر بشهر از محبوبه خود تفتیش کن شاید که براثر او آگاهی یابی علی بن مجد الدین سخت عجوز را پذیرفته از شهر خود بدر آمد و اطراف بلاد همی گشت تا بشهر زمرد برسید و بایوان ضیافت در آمده و بسفرۀ طعام نشسته دست بر آن طعام شکر آمیخته که کس ازو نخوردی دراز کرد حاضران برو محزون شدند و باو گفتند ای پسر ازین ظرف مخور که هر که از این ظرف چیزی خورد زیان کرد علی بن مجد الدین گفت من از همین ظرف چیز خورم تا آنچه میخواهند با من بکنند شاید که ازین زندگانی و رنج و تعب خلاص یابم این بگفت و بخوردن مشغول شد چون لقمة اول بخورد زمرد قصد کرد که او را پیش خود بخواند باز بخاطرش آمد که او گرسنه است بهتر اینست که او را بخوردن طعام بگذارد تا سیر شود پس علی بن مجدالدین چیز بخورد و سیر گشت ملکه زمرد بیکی از خواجه سرایان گفت که بسوی این پسر برو و باو بنرمی بگو که نزد ملک حاضر آید خواجه سرا بنزد او رفته باو گفت یا سیدی بنزد ملک حاضر آی علی بن مجد الدین گفت سمعا و طاعة در حال با خواجه سرا برفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و بیست و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت علی بن مجدالدین با خواجه سرا برفت مردمان با یکدیگر گفتند آیا ملک با این چه خواهد کرد پاره ای از ایشان میگفت ملک با او جز نکوئی نکنداگر میخواست باو بدی کند او را نمیگذاشت که بخورد و پارۀ دیگر بحالت او محزون بودند چون علی بن مجدالدین در پیش روی زمرد بایستاد و زمین ببوسید زمرد با او بملاطفت سخن گفت و پرسید نام تو چیست و چه صنعت داری و بدین شهر از بهر آمده علی بن مجد الدین گفت ای ملک زمان نام من علی و از اولاد بازرگانان هستم و شهر من خراسان است و سبب آمدن من بدین شهر اینست که دخترکی از من گم شده که در نزد من از جان عزیز تر بود وقصه من همین است این بگفت و بگریست چندانکه بیخود افتاد زمرد فرمود تا گلاب بدو بیفشانند و بهوشش آوردند آنگاه زمرد تخت رمل و قلم مسین بخواست چون کنیز کان حاضر آوردند قلم بگرفت و رمل بزد و ساعتی تامل کرده پس از آن گفت سخن براستی گفتی بزودی خدایتعالی ترا با او جمع آورد پس زمرد حاجبان را فرمود که او را بگرمابه برند و جامه ملوکانه اش بپوشانند پس از آن به اسبی نشانده هنگام شام بسوی قصرش باز آورند حاجب او را بگرمابه آورد پاره ای از حاضران گفتند چونست که ملک با این پسر ملاطفت کرد پاره ای دیگر گفتند چنان شمایل نیکو را جز نیکوئی نیارست کرد پس هر یکی از حاضران سخنی میگفتند تا اینکه از مجلس پراکنده گشته هر یک پی کار خود برفتند و زمرد بقصر درآمده بانتظار رسیدن شب بنشست چون شب در آمد بدان مکان که در آنجا خفتی برفت و چنان بنمود که خواب بر او غلبه کرده و او را عادت این بود که بجز دو خدمتکار خورد سال کس در نزد او نمی خفت پس چون در آن مکان قرار گرفت کس بسوی محبوب خود علی بن مجدالدین بفرستاد و خود بفراز تخت بنشست