پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۷۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۱۷۵-

که حکایت تزویج با من مگو و مرا بزن گرفتن مخوان و مپندار که تا زنده ام زن خواهم گرفت از آنکه من کتاب های پیشینیان خوانده ام و آنچه که از مکر و کید زنان و نیرنک و فسون ایشان بمردان رفته دانسته ام و هر حادثه که بسبب ایشان روی داده شنیده ام چون ملک شهرمان از قمر الزمان این بشنید از غایت محبت که بر او داشت سخن نگفت و بانعام و اکرامش بیفزود چون مجلس بر هم خورد و حاضران برفتند ملک شهرمان با وزیر خود خلوت کرد و گفت ای وزیر چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب داستان فروبست

چون شب یکصد و هفتاد و یکم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ملک شهرمان با وزیر خلوت کرده گفت ای وزیر با من بگو که در کار فرزند خود قمر الزمان چون کنم که من با تو در ازدواج او مشورت کردم و تو مرا اشارت کردی بر اینکه امر ازدواج با او بگویم من هم با او گفتم او با من مخالفت کرد اکنون هر آنچه صلاح دانی با من بازگوی وزیر گفت ای ملک اکنون مرا رای اینست که یکسال دیگر صبر کنی و چون خواهی که پس از یکسال در امر ازدواج با او سخن گوئی سخن در خلوت مگوی بلکه بزور حکومت که همه امرا و وزرا حاضر باشند تو او را حاضر کن و برین کار دعوتش نمای که او از ایشان شرم کرده و در حضور ایشان با تو مخالفت جایز نداند ملک چون این سخن بشنید رأی او را بپسندید و تا یکسال صبر کرد و هر روز قمر الزمان را حسن و جمال و بهجت و کمال افزون میگشت تا اینکه سال عمرش نزدیک به بیست رسید و در خوبی و نیکولیش عقول حیران گشتند و بدانسان شد که شاعر گفته

لبست آن یا گل حمرا رخست آن یا مه تابان

گل آکنده بمروارید و مه در غالیه پنهان

عقیقست آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین

عقیقش حقه لؤلؤ حریرش پرده سندان

به دیده عقل را رنج و بعارض رنج را راحت

بغمزه خلق را درد و ببوسه درد را درمان

ذقن چون گوئی از کافور و زلف از مشک چوگانی

و را از برک گل رز سیم صافی ساخته میدان

پس از آن ملک شهرمان صبر کرد تا روز عید سال نو برآمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و هفتاد و دوم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون روز عید سال نو برآمد ملک را پیشگاه از وزرا و امرا و حاجبان و ارباب دولت و سپاهیان و سرهنگان آراسته شد آنگاه ملک شهرمان قمر الزمان را بخواست چون حاضر آمد سه بار در پیش روی ملک آستان را بوسه داد دست بر سینه در برابر پدر بایستاد پس پدر گفت ای فرزند من ترا این کرة درین مجلس حاضر نکرده ام مگر از برای اینکه در حضور این جمع بر تو حکمی کنم که تو آن حکم را مخالفت نکنی و آن حکم اینست که تو زن بخواهی از آنکه من میخواهم که دختر یکی از ملوک بر تو کابین کنم و پیش از آنکه بمیرم اساس عیش از بهر تو فروچینم و ازین کار شادمان شوم قمر الزمان چون فرمان پدر بشنید ساعتی سر به پیش انداخت پس از آن سر بر کرد ولی مغزش از جهل و جنون جوانی گران بود با پدر گفت چندین بار گفته ام که اگر من بذلت و خواری کشته شوم زن نخواهم گرفت و لکن تو نیز مرد سالخورده و کم خردی از آنکه دوبار این حکایت با من گفته و مرا به زن خواستن تکلیف کرده ای هیچ بار دعوت ترا اجابت نکرده ام باز مرا به اینکار تکلیف میکنی پس از آن قمرالزمان خشمگین گشته چون شیر بغرید پدرش از کردار ناصواب او که در حضور ارباب مناصب و لشکریان سر زد خجلت زده و شرمسار شد و پس از آن غیرت سلطنت و شکوه جهانداری ملک شهرمان را خشمگین کرد و بانگ بقمرالزمان بزد و او را بترسانید و خادمان را بفرمود تا او را گرفته بازوان بربندند خادمان او را بگرفتند و ببستند و در پیش ملکش بداشتند و قمر الزمان سر در پیش انداخته از بیم و هراس و خجلت و شرمساری عرق از جبینش همی ریخت در آن هنگام ملک او را دشنام داد و گفت ای تخمه ناپاک ترا بی ادبی و جسارت چندان گشته که درمیان وزرا و امرا و لشکریان چنین پاسخ میدهی ولی جرم از تو نیست که تا اکنون ترا تأدیب نکرده اند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و هفتاد و سوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ملک شهرمان با پسر خودش قمر الزمان گفت که ترا تا اکنون تأدیب نکرده اند و نمیدانی که اگر این کار که از تو سر زد از رعیتی نادان سر میزد هر آینه او را سرزنش میکردند پس از آن ملک خادمان را فرمود که او را در برجی از برجهای قلعه بزندان اندر کنند خادمان ببرج رفته آنجا را بروفتند و فرشش بگستردند و از برای قمر الزمان تخت بزدند و فرش دیبا بر تخت بگستردند و متکا بگذاشتند و شمعها و قندیلها بیفروختند که آن مکان بس تاریک بود پس از آن قمرالزمان را بدانجا بردند و خادمی از بهر خدمت بدر برج بگماشتند قمر الزمان بفراز تخت بر شد ولی شکسته خاطر و محزون بود و خویشتن را ملامت همیکرد و از آنچه میانه او و پدر گذشته بود بندامت اندر بود ولی پشیمانی سودی نداشت و میگفت نفرین خدا بزنان باد کاش من سخن پدر می پذیرفتم و به ازدواج تن در میدادم که زن گرفتن از برای من سهلتر از زندان بود الغرض قمر الزمان را کار بدینگونه شد و اما ملک شهرمان بقیه آنروز را تا هنگام شام در تخت مملکت بسر برد پس از آن با وزیر خلوت کرد و باو گفت ای وزیر اینکه میانه من و قمر الزمان گذشت تو سبب شدی از آنکه تو مرا بدین کار اشارت کردی و اکنون ترا تدبیر چیست و رأی و صواب درین باب کدام است گفت ای ملک قمر الزمان را پانزده روز بزندان اندر بگذار پس از آن بنزد خود حاضر آور و به ازدواجش بفرما که هرگز مخالفت نخواهد کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و هفتاد و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت وزیر گفت که پس از پانزده روز هرگز مخالفت نخواهد کردملک