-۱۷۶-
تدبیر وزیر بپسندید و سخن او را بپذیرفت و آن شب را بخفت ولی خاطرش بقمر الزمان مشغول بود از آنکه او را بسیار دوست میداشت و بجز قمر الزمان پسری نداشت و ملک شهرمان را عادت هر شب این بود که تا دست بزیر سر قمر الزمان نمیگذاشت خوابش نمیبرد پس ملک آنشب را با تشویش خاطر و اندوه بسیار بخسبید و ازین پهلو بآن پهلو همی گشت گویا که بر اخگر سوزان خفته و همۀ آن شب را بیدار بود و سرشک از دیده همیریخت و ابیات همی خواند:
شنیده ام سخن خوش که پیر کنمان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روز گار هجران گفت
و میگفت :
روزگار و هر چه دروی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری
ملک شهرمان را کار بدینگونه شد و اما قمرالزمان چون شب در آمد خادم خوردنی حاضر ساخت قمر الزمان اندکی بخورد و خود را ملامت همیکرد و از سوء ادب که با پدر رو داده بود بندامت اندر بود و خویشتن را مخاطب کرده میگفت که مگر ندانستی آدمی را از زبان زیان رسد و زبانست که شخص را بهلاکت اندازد و پیوسته خود را عتاب میکرد و ملامت میگفت تا اینکه سرشک از دیدگانش روان شد و از سخنی که باملک شهرمان گفته بود پشیمان گشته این دو بیت بخواند
ای زبان هم آتشی هم خرمنی
چند آتش اندرین خرمن زنی
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
پس از آن آب خواسته وضو گرفته فریضة مغرب و عشا بجا آورد و بنشست : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و هفتاد و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان نماز مغرب و عشا بجا آورده بر تخت نشست و تلاوت همیکرد تا اینکه سوره بقره و آل عمران و یس و الرحمن و تبارک و معوذتین بخواند و ختم بدعاهای دیگر کرده بخدای تعالی استغاثه نمود و بغراز تخت در روی بستر اطلس که با پرنیانش پر کرده بودند جامه بر کند و با یک پیراهن کتان بلند که طراز زرین داشت بخفت و بماه شب چهارده همی مانست پس روی اندازی از حریر کشیده بخسبید و شمعی روشن در زیر پا و شمعی دیگر در بالین داشت و بآرام هر چه تمامتر غنوده بود تا اینکه سه یک از شب بگذشت و نمیدانست که در غیب علام الغیوب از برای او چه مقدر کرده اتفاقاً آن مکان بسیار قدیمی و سالها میشد که رفت و آمد مردمان از آنجا بریده بود و در آن مکان چاهی بود که در آنجا جنیه ای از ذریه ابلیس منزل داشت و آن جنیه را نام میمونه و دختر دمریاط پادشاه طایفه جان بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و ششم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت میمونه دختر دمریاط پادشاه طائفه جان بود چون قمر الزمان ثلث شب را بخفت آنگاه میمونه از چاه بدر آمد و قصد آسمان کرد که از خبرهای آسمانی آگاه شود چون بکنار چاه رسید نوری بدید که بخلاف عادت معهود برج را روشن کرده و آن عفریت سالها بود که در آن چاه منزل داشت با خود گفت که درین مکان اینگونه چیزها مرا یاد نمیآید کاش میدانستم که سبب این حادثه چیست پس سبب را جویان شد و بسوی روشنائی برفت دید که خادم بر در آن مکان خفته چون جنیه داخل مکان شد تختی در آنجا دید و شخصی از از انسیان بر تخت خفته یافت و دید شمعی بزیر پا و شمعی در بالین او روشن است میمونه را اینکارها عجب آمد پرهای خود را سست کرده نرم نرم بسوی تخت فرود آمد و روی انداز از روی قمرالزمان بر کشید و بدو نظر کرده در حسن و جمال او خیره ماند ساعتی مبهوت و متحیر او را نظر کرده دید که پرتو روی او بنور شمع غالب است و بدانسانست که شاعر گفته :
روئی که روز روشن اگر بر کشد نقاب
پرتو دهد چنانکه شب تیره اختری
پس جنیه را هوش از سر و عقل از تن برفت و بگونه سرخ و چشمان سیاه و ابروان پیوسته او نظر میکرد و این ابیات همی خواند:
نگارا ماه گردونی سوارا سرو بستانی
دل از دست خردمندان بماه و سرو بستانی
بدان زلفین شورانگیز مشک اندوده زنجیری
بدان مژگان رنگ آمیز زهر آلوده پیکانی
چودر مجلس قدح گیری بهار لاله افروزی
چو با عاشق سخن گوئی نگارا شکر افشانی
پس میمونه شمایل بدیع قمر الزمان بدید بایستاد و بخالق او تسبیح و تهلیل گفت و با خود گفت بخدا سوگند که من هرگز این را نیازارم و کس نگذارم که او را بیازارد و اگر او را بدی روی دهد خود را فدای او کنم که این روی خوب شایستۀ همین است که مردمان نظاره اش کنند و خدا را تسبیح گویند و لکن نمیدانم پدر و مادر این جوان چگونه بر خود هموار کرده اند که او در چنین جای سهمناک تنها بماند اگر درین ساعت یکی از عفاریت در اینجا حاضر آید هر آینه این ماهرو را هلاک سازد پس از آن جنیه خود داری نکرده سر در پیش برد و جین قمر الزمان را ببوسید و روی انداز برویش انداخته او را بپوشانید و خود بسوی آسمان بپرید و از حصار برج بیرون رفته بهوا برشد و بسوی هوا همی رفت تا اینکه بآسمان نخستین نزدیک شد ناگاه آواز پرهای پرنده ای بشنید و بدانسوی نگریسته دید که آواز پرهای عفریتی است دهنش نام میمونه را دید مانند شاهین بسوی او بپرید چون دهنش میمونه را دیده بشناخت که دختر ملک جنیانست از او بترسید و اندامش بلرزید و باو پناه برده با وی گفت ترا باسم اعظم و طلسم اکرم که در خاتم سلیمان نبی نقش کرده اند سو گند میدهم که مرا میازار و با من مهربانی کن چون میمونه این سخن از او بشنید بر او رحمت آورده گفت که سوگندی بزرک دادی ولکن ترا رها نکنم تا اینکه بمن بگوئی که تو در این ساعت از کجا میآیی دهنش گفت ای خاتون بدانکه من از جزایری که آخر بلادچین است همی آیم و از اعجوبه ای که در این شب دیده ام بازگویم اگر سخن مرا راست پنداری مرا رها کن از پی کار خویش روم و خطی از برای من بنویس که من آزاد کرده توام و هیچکس از طائفه جنیان که در آسمان و زمین و دریا ها هستند با من معارضه نتوانند کرد میمونه گفت ای دهنش آنچه دیده با من بگو و دروغ بیکسو بنه بنقش خاتم سلیمان نبی سوگند اگر سخن براستی نگوئی پرهای تو بکنم و پوست از تو بردارم و استخوان ترا بشکنم دهنش بن شهمورش طیار گفت ای خاتون اگر دروغ بگویم