پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۱۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۱۲–

فنون نیز همی آموخت تا چهارده ساله شد و هر گاه از قصر بیرون شدی نظارگیان بدو مفتون میشدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و دهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت تاج الملوک هر وقت که از قصر بدر رفتی بسکه بدیع الجمال و نکو روی بود نظارگیان بدو مفتون میگشتند و در وصف شمایلش این اشعار همی سرائیدند:

کیست اینماه منور که چنین میگذرد

تشنه جان میدهد و ماءمعین میگذرد

سرو اگر نیز تحرک کند از جای بجای

نتوان گفت که نیکوتر ازین میگذرد

حورعین میگذرد از نظر سوختگان

یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد

کام از و کس نگرفته است مگر باد بهار

که بران زلف و بناگوش و جبین میگذرد

چون تاج الملوک هیجده ساله شد و خط مشکین بگرد عارضش بدمید و حسن و جمالش از خط و خال پیرایه بست بدانسان که شاعر گوید:

ای بر سمن از مشک بعمدا زده خالی

مسکن دل من هست ز حال تو بحالی حالی

بجهان زارتر از حال دلم نیست

تا نیست دل آشوب تر از خال تو خالی

و نیز گوید:

من غلام آن خط مشکین که گوئی مورچه

پای مشک آلود بر برگ گل و نسرین نهاد

چون سالی چند بر او بگذشت مردی شد زیباروی ونیکو شمایل و یاران و دوستداران از برای او بهم رسید و دوستداران و نزدیکان امید داشتند که پس از مرگ پدر سلطنت برو قرار گیرد و ایشان هر یک امیری شوند پس از آن دل بنخجیر بست و پیوسته بنخجیر گاه رفتی ولی پدرش شاه سلیمان میدانست که بیابانها جای آفت و محل مخالفت است و او را از نخجیر گاه ممانعت میکرد تاج الملوک سخن پدر نمی پذیرفت اتفاقاً روزی تاج الملوک بخادمان گفت توشه ده روز بر داشته و با غلامان به نخجیر شد و چهارده روز در کوه و هامون همی رفتند تا بمرغزاری رسیدند در آنجا درختان سبز و چشمه های روان و غزال بسیار دیدند تاج الملوک باغلامان گفت دامها بگستردند وحشیان و غزالان بسیار در دام افتادند س شکاریان سگها و یوزها به شکارها گماشتند و بازها و شاهین ها بینداختند و با تیر از هر سوهمی زدند تا اینکه نخجیر ها صید کردند آنگاه ملک زاده بکنار چشمه فرود آمد و صیدها بخش کرد و از برای ملک سلیمانشاه نیز بخشی بفرستاد و آن شب در آن مکان بماندند چون روز برآمد کاروانی انبوه بدانجا رسید که بازرگانان و غلامان و کنیزان بکاروان اندر بودند پس قافله بر آن آب و علف فرود آمدند چون تاج الملوک ایشان را بدید با یکی از خادمان گفت که خبر ایشان بمن آر و از ایشان بازپرس که در اینجا از بهر چه فرود آمدند پس فرستاده بنزد ایشان رفت و خبر باز پرسید گفتند ما بازرگان هستیم و از بهر آسایش درین مکان فرود آمدیم و ما را اطمینان بملک سلیمان شاه و پسر اوست و دانسته ایم که هر کس در سامان ایشان فرود آید زیانی بدو نخواهد رسید و از هر رهگذر ایمن خواهد بود و با ما پارچه ها و حریر و دیبا و کالای قیمتی هست که از برای ملکزاده تاج الملوک آورده ایم پس رسول بازگشت و ملکزاده را از چگونگی آگاه کرد و آنچه از بازرگانان شنیده بود باز گفت ملکزاده گفت چون با ایشان متاعی هست که از برای من آورده اند تا متاع نبینم از اینجا کوچ نکنم و بشهر اندر نشوم آنگاه بر اسب بنشست و غلامان از چپ و راست همیرفتند تا بقافله نزدیک شدند بازرگانان بر خاستند و ملکزاده را تنا گفتند و خیمه ای از اطلس سرخ بر پا کردند و فرشهای دیبا و حریر بگستردند تاج الملوک بنشست و خادمان بخدمتش بایستادند و بازرگانان را فرمود که آنچه کالا دربار دارند حاضر آورند ایشان فرمان ملکزاده بپذیرفتند و هر چه کالای شایسته بود حاضر آوردند تاج الملوک را هر چه که دل پسند افتاد بگرفت و قیمت بشمرد آنگاه سوار گشته همیخواست که باز گردد چشمش میان قافله اندر بجوانی نیکو شمایل افتاد که صورتی چون قمر و جامه فاخر در برداشت ولکن گونه آن جوان از دوری دوستان زرد گشته بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و یازدهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت تاج الملوک را چشم به رعنا پسری افتاد که گونه اش از دوری دوستان زرد گشته بود و اشک از چشمانش فرو میریخت و این دو بیت همی خواند :

تا جدائی برگزید آن ماه دستان ساز من

جز به گاه ناله نشنیده است کس آواز من

کین او همراه من شد مهر من همراه او

ناز من دمساز او شد رنج او دمساز من

چون آن جوان گریان گریان شعر بانجام رسانید بیهوش شد و تاج الملوک باو نظاره کرده در کار او شگفت ماند چون آن پسر بهوش آمد بگوشه چشم بیمار باین سوی و آن سوی نگاه کرد و این دوبیت بسرائید :

از غم هجر تو ای شمسه خوبان طراز

زرد و لرزانم و تاریکم و چون تار طراز

چند کوشم که کنم راز تو پوشیده ز خلق

بفراق اندر پوشیده کجا گردد راز

پس از آن فریاد بزد و بیخود بیفتاد چون تاج الملوک حالت او بدید بحیرت اندر ماندو بسوی او رفت چون پسر ماه منظر بهوش آمد ملکزاده را دید که بر سر او ایستاده پس بر پای خاست و زمین بوسه داد تاج الملوک گفت تو چرا متاع خویش بنزد من نیاوردی جوان گفت مرا متاعی که در خور شایسته ملکزاده باشد نبود گفت ناچار آنچه در بار داری باید بنزد من بیاوری و از حال خود مرا آگاه گردانی که من ترا محزون و گریان می بینم اگر ترا ستمی رسیده ستم از تو بر دارم و اگر وام داری ادا کنم از آنکه مرا دل بحالت تو بسوخت پس تاج الملوک فرمود کرسی از عاج و آبنوس مرصع به در و گوهر بنشاندند و فرشی حریر بگستردند تاج الملوک بکرسی بنشست و جوان را بفراز فرش جواز نشستن بداد و با او گفت متاع خویشتن بنزد من آر جوان گفت این سخن مفرما که بضاعت من شایسته تو نیست تاج الملوک گفت ناچار باید که متاع ببینم آنگاه بغلامان فرمود بی اجازۀ جوان متاع او را بیاوردند چون جوان این بدید اشک از دیدگان فروریخت و بنالید و این ابیات بر خواند

نه چون باد هجران بود هیچ بادی

نه چون بار فرقت بود هیچ باری

اگر هر کسی طاقت هجر دارد

مرا طاقت هجر او نیست باری

چوابر بهاران بگریم از این غم

ز نادیدن روی رنگین بهاری

پس از آن جوان