پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۱۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۱۱–

وزیر تا بدهلیز هفتم که هیچ کس سواره نرفتی سواره رفت و در آنجا از اسب فرود آمده پیش تحت ملک زهر شاه رفت چون در آستان ملک جای گرفت و دلش آرام شد زبان بلاغت بیانش گویا گشت و فصیحانه سخن میگفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت چون وزیر به آستانۀ ملک قرار گرفت و دلش آرام یافت زبان بلاغت نوالش گویا شد و فصیحانه سخن گفتن آغازید و اشارت به ملک کرده این ابیات بخواند :

ای برتر آمده تو ز ابنای روزگار

ای کرده روزگار بجاه تو افتخار

دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر

چشم ستاره چون تو ندیده بزرگوار

حکمت جهان نورد و سخایت خزینه بخش

عزمت ستاره جنبش وحزمت زمین قرار

چون نار تیز خشمی و چون باد روح بخش

چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار

جود تو همچو رزق رسیده بخاص و عام

با او نه بار منت و نه رنج انتظار

ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم

ای حصن مملکت بوجود تو استوار

چون ابیات بانجام رسانید ملک او را بنزدیک خود خواند و حرمتش را بدانست و در پهلوی خویشتن بنشاند و با جبین گشاده و سخنهای خوش و نغز با او سخن گفت و وزیر نیز پاسخهای شایسته و سزا همیداد تا چاشتگاه بحدیث اندر بودند پس از آن خوان بگستردند و خوردنی بخوردند چون خوان برچیدند همه کس از مجلس بیرون شدند جز خاصان بمحفل کس نماند وزیر مکان را از بیگانگان خالی یافت برپای خاسته آستان بوسه داد و ملک را ثنا خواند و گفت ای ملک سعادتمند مرا از آمدن مقصودی هست که صلاح و خیر تو نیز در آنست و آن اینست که دختر خود را با رغبت تمام به سلیمانشاه کابین کنی که او را بدامادی تو بسی رغبت است ملک زهرشاه چون این سخن بشنید در حال بر پای خاست و به احتشام نام سلیمانشاه زمین را بوسه داد حاضران شگفت ماندند از آن ملک ثنای پروردگار بجای آورد و با وزیر گفت ای وزیر نیک پی ما از جمله رعیتهای سلیمانشاه هستیم و دختر من از کنیزکان اوست و پیوند کردن با او مرا بزرگ مقصود است پس فرمود قاضی و شهود حاضر آوردند وزیر سلیمان شاه بوکالت ملک زهر شاه بولایت عقد دختر را اقرار کردند و قاضی صیغه بخواند و هر دو ملک را دعا گفت پس وزیر برخاست تحف و هدایا حاضر آورد و ملک او را تحسین گفت و هدایا بپذیرفت پس از آن بتجهیز دختر مشغول گشت و وزیر را گرامی بداشت و برعیت و سپاه خوان بگستردند و تا دو ماه عیش برپا بود و از هر گونه اسباب طرب که دلها را نشاط افزاید فرو چیدند چون کار عروس بانجام رسید و جهیز آماده شد ملک فرمان داد که خیمه ها بیرون شهر بزدند و دیبا و حریر بر روی صندوقهای جهیز بپوشانیدند و کنیزکان رومی و ترکی مهیا کردند و با گوهر های قیمتی عروس را زیور بستند و محمل زرین مرضع با دور و گوهر از بهر عروس ترتیب دادند و محمل را چون فردوس بیار استند و دختر قمر منظر را در آن جای داده صندوقهای جهیز را به اشتران و استران بار بستند و ملک زهر شاه نیز سه فرسنگ راه با ایشان برفت آنگاه دختر را وداع کرده وزیر را بدرود گفت و با فرح و شادی بشهر خویش باز گشت و اما وزیر ملک سلیمان دختر ملک را همی برد و کوه و صحرا همی نوردید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و نهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت وزیر سلیمان شاه منازل همی نوردید و شب و روز در راندن همی شتابید تا اینکه میانۀ ایشان و سلیمانشاه مسافت سه روزه راه بماند آنگاه وزیر کس بنزد سلیمانشاه فرستاد که از آوردن عروس آگاهش کند چون فرستاده نزد ملک رسید پیغام بگذاشت ملک شادمان گشت و رسول را خلعت شایسته داد و سپاه را فرمود که با جمعیت انبوه باستقبال پذیره شوند و اسباب طرب و عیش از چنگ و چغانه و دف و نای و مغنیان با خود ببردند و در شهر منادی ندا داد که همه دختران و زنان و عجوزگان شهر بخارج بروند پس همگی فرمان پذیرفتند و بزرگان دولت متفق شدند که راههای زیور بندند و مشعلها و قندیلها بیفروزند و عروس را شب داخل شهر کنند پس اکابر دولت و وزراء و امراء براه اندر صف کشیدند و ملکه روی بشهر آورد کنیزکان و خادمان در پیش رو و سپاه در یمین و یسار محمل میآمدند و در شهر کس نماند مگر اینکه بتفرج آمدند و طبلها کوفتند و چنگ و چغانه و دف بنواختند تا به قصر برسیدند محمل ملکه را بدر خلوتگاه بردند ملکه بقصر اندر آمد و قصر از روی او روشن گشت آنگاه ملکه بفراز تختی که با در و گوهر مرصع بود جای گرفت و ملک نیز نزد ملکه آمد و ملکه را کنار گرفت و لبان او را ببوسید و بکارت ازو برداشت و همانشب ملکه آبستن گشت و بیکماه ملک از خلوتگاه بیرون نرفت پس از یکماه ملک از خلوتگاه بیرون آمد و بر سریر سلطنت بنشست و بکار مملکت و لشکر مشغول شد و بدینسان بود تا ملکه را ماه نهم بسر آمد و درد زادنش بگرفت قابله گان حاضر شدند حضرت مسهل الامور ولادت بر او آسان کرد فرزند نرینه بزاد که نشانهای نیک بختی ازو هویدا بود چون ملک را از ولادت فرزند نرینه آگاه کردند فرحناک شد و مبشر را بسی مال بداد و از غایت شادی بنزد فرزند بیامد و جبین او را ببوسید و از پرتو جمالش در عجب شد و گفته شاعر را در جبین او عیان بدید

طالع عالم مبارک شد بمیمون اختری

منتظم شد سلک ملک ودین بوالا گوهری

تاج شاهی سر فرازی میکند امروز از آنک

گردنان مملکت را دوش پیدا شد سری

از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد

مقدم او داشت گویا معجز پیغمبری

دفع یأجوج بلا و فتنه را آمد پدید

در جهان از پشت داری جهان اسکندری

پس از آن دایه ها ناف او را ببریدند و تاج الملموکش نام نهادند و شیر غنج و دلالش بخوراندند و در کنار سعادت و اقبالش بپروردند تا اینکه هفت ساله گشت آنگاه ملک سلیمان حکیمان و ادیبان را فرمود که او را علم و حکمت و خط بیاموزند سالها به آموزگاری او مشغول شدند تا آنکه همه فنون بیاموخت آنگاه ملک شجاعان و دلیران بگماشت که سواری و تیر اندازی و تیغ بازیش بیاموزند و این