پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۱۰–

صاحب دلی فرخ نژادی

چون وزیر دندان ابیات بانجام رسانید مردی که با شرکان ندیم و جلیس بود پیش رفته چنان بگریست که اشک او بر زمین روان شد و این ابیات برخواند

  چه بودی دیدگانم تا ندیدی چنین آتش که در عالم فتادی  
  نکوخواهان تصور کرده بودند که آمد پشت دولت را ملاذی  
  مگر چشم بدان اندر کمین بود که برد از بوستانش تند بادی  

چون مرد ندیم ابیات بانجام رسانید ضوء المکان و وزیر دندان و امرای لشکر و سپاهیان یکسر گریان گشتند و بناله و خروش درآمدند پس از آن بخیمه ها بازگشتند و ملک ضوء المکان با وزیر دندان در کار قتال بمشاوره بنشستند و چند شبانروز بدینسان بودند ولی ضوء المکان را دل از حزن و اندوه پاک نمیشد تا این که با وزیر دندان گفت مرا بشنیدن اخبار و حکایات ملوک و حدیث عشاق رغبتی است تمام که شاید اندوه از من ببرد وزیر گفت اگر اینها ترا از حزن و اندوه کنار کند کار بس آسان گردد زیرا که در زندگی پدرت ملک نعمان مراکار حکایات گفتن و اشعار خواندن بود و همین شب حدیث عاشق و معشوق با تو بگویم که نشاط اندر دلت پدید آید چون ضوء المکان سخن وزیر بشنید دل بسته وعده وزیر شد و همه روز بانتظار آمدن شب بود که شب برآمد ملک فرمود شمعها و قندیلها روشن کردند و عود بسوختند و خوردنی و نوشیدنی حاضر آوردند آنگاه وزیر دندان و امیر بهرام و امیر رستم و امیر ترکاش و حاجب بخواست چون همگی در پیش روی ملک حاضر آمدند زمین آستانه را بوسه دادند ملک ضوء المکان روی بوزیر کرده گفت ای وزیر بدان که شب برآمد و قصد ما اینست حکایتی را که وعده کرده بازگوئی وزیر گفت بجان و دل منت پذیرم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت وزیر گفت به جان و دل منت پذیرم ای ملک بدان که از حکایت عاشق و معشوق و از سخن گفتن ایشان و عجایب و غرایب که از ایشان سرزده حدیثی دانم که اندوه از دلها ببرد و آن اینست که

(حکایت تاج الملوک)

در روزگار قدیم شهری در پشت کوههای اصفهان بود که آن شهر را مدینه خضرا گفتندی و بدان شهر پادشاهی بود ملک سلیمان نام داشت که خداوند عدل و داد و صاحب جود و احسان بود و مدتی سلطنت راند و مملکت آباد و رعیت برفاه نگاهداشت ولی او را زن و فرزند نبود وزیری داشت که در صفات ستوده بملک همی مانست اتفاقاً ملک روزی وزیر را بخواست و با او گفت که از بی زنی و بی فرزندی تنگدل و نا شکیبا و رنجور و نزار گشته ام و روش حکام و ملوک و گدا و مملوک نه اینست بلکه همه را دیده بفرزند روشن است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده است تناکحوا تناسلوا تکثرو افانی اباهی بکم الامم یوم القیمة ولوبا السقط ای وزیر رأی تو چیست وزیر گفت ای ملک زمان چگونه من تجرد را بر تو بپسندم که بقای نسل با زن گرفتن است ملک گفت ای وزیر اگر من کنیزی بخرم حسب و نسب او را نخواهم شناخت که آیا فرومایه است ازو دوری گزینم و یا پاک فطرت است که با او همسری کنم اگر فرومایه باشد بسا هست که فرزندی بزاید منافق و ستمگر و خونریز و مثل او مثل شوره زار باشد که اگر درو زراعت کنند بجز خار چیزی درو نروید پس مرا گوارا نمیشود که کنیزی بهمسری خویش خریداری نمایم و قصد من اینست که از دختران پادشاهان یکی را که نسبش معروف باشد و بحسن و جمال موصوف شود بخود کابین کنم اگر تو مرا بخداوند نسب معروفی از دختران ملوک دلالت کنی من او را کابین کنم وزیر گفت ترا حاجت روا شد و آرزو میسر گردید ملک سبب باز پرسید وزیر گفت ای پادشاه شنیده ام که ملک زهر شاه خداوند ارض بیضا را دختریست بدیع الجمال که بجهان اندر نظیر و مانند ندارد و در نکوئی و خوبروئی چنانست که شاعر گفته :

  لعبت لاغر میان و دلبر فربه سرین قامت با سرو جفت و طلعت با مه قرین  
  سرو بالائی و مه سیمایی که جز من کس نخواند ماه را لاغر میان و سرو را فربه سرین  
  سرو کی دارد زبان اندر زبان شیرین سخن ماه کی دارد دهان اندر دهان در ثمین  

چون وزیر دختر ملک زهر شاه را باین ابیات بستود و او را به نیکوئی صفت گفت آنگاه با ملک سلیمان شاه گفت که مرا رأی اینست که رسولی کاردان و زیرک و خردمند نزد پدر او بفرستی که در خواستگاری دختر شیوۀ ادب و رویۀ تلف فرو نگذارد که آن دختر حور نژاد در روی زمین مانند و قرین ندارد و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده که لا رهبانیة فی الاسلام پس ملک را انبساط و فرح روی داد و با وزیر گفت که شایسته انجام این خدمت جز تو کس نخواهد بود اکنون بخانه خویش باز گرد و سفر آماده شو و فردا بخواستگاری آن زهره جبین از خانه بدر رو که خاطر مرا بدان مشغول کردی و تا آن دختر را نیاوری بدینجا باز مگرد وزیر فرمان بپذیرفت و صندوق صندوق هدایای ملوکانه از حریر و دیبای قیمتی و گوهرهای گرانبها و جوشهای داودی به استران بار بسته صدتن مملوک ساده صد تن کنیزکان ماه روی برداشته با جمعی از دلیران روان گشت و ملک سلیمان آوردن آن فرشته لقا و زود باز گشتن را همی سپرد پس وزیر شبانروز کوه و صحرا نوردید تا آنکه میان او و شهر ملک زهر شاه یکروزه راه بیش نماند پس در کنار نهر فرود آمد و خاصان را حاضر آورد و کسی را بنزد ملک زهر شاه بفرستاد که از آمدن وزیر آگاهش کند پس فرستاده وزیر نزد ملک زهر شاه رفت در نزهتگاهی که بخارج شهر بود پیغام بگذاشت و از آمدن وزیر ملک سلیمان شاه آگاهش کرد ملک خرسند شد و رسول را با خود بقصر بیاورد و با رسول گفت که در کجا از وزیر جدا گشتی رسول گفت که در کنار فلان نهرش گذاشتم فردا بدینجا خواهد رسید پس ملک زهر شاه وزیر خود را فرمود که با خاصان و حاجبان و بزرگان دولت باستقبال پذیره شوند اما وزیر ملک سلیمان تا نیمه شب در کنار نهر بر آسود پس از آن بسوی شهر همیرفت که روز روشن گشته ناگاه وزیر ملک زهر شاه با خاصان پدید شدند در دو فرسنگی شهر بیکجا گرد آمدند وزیر ملک سلیمانشاه استقبالیان را بنواخت و ایشان نیاز مندانه فروتنی کردند وزیر یقین کرد که دعوتش را اجابت خواهند کرد پس هر دو وزیر با خاصان همی رفتند تا بقصر ملک برسیدند