برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

نکردی و طاسکی زرین از برای آن شاهین ساخته ودر گردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آب از آن طاسک میخورد روزی ملک شاهین بدست گرفته با غلامان بنخجیر گاه شد و دام بگستردند غزالی بدام افتاد ملک گفت هرکس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت سپاهیان بغزال گرد آمدند غزال بسوی ملک بیامد و از بالای سر ملک بجست غلامان بیکدیگر نگاه کردند ملک با وزیر گفت چه میگویند گفت ای ملک تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی اکنون غزال از پیش تو جسته ملک گفت از پی غزال خواهم رفت تا آن را بدست آورم پس ملک از پی غزال بتاخت وشاهین بر سر غزال نشسته بچشمانش همیزد تا آنکه غزال کور گشت و گریختن نتوانست آنگاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت و لکن بسیار تشنه شد بسایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همیچکد طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت ملک دوباره طاس پر از آب کرد چنان یافت که شاهین تشنه است آب به پیش شاهین گذاشت شاهین پر بر طاسک زده آب بریخت ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش است گذاشت شاهین پر زده آب بریخت ملک در خشم شد و گفت نه خود آب خوردی و نه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت شاهین باشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند ملک بفراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره میچکید آنگاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین بدست گرفته بمقر خود بازگشت غزال را بخوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین فریادی بر کشیده بمرد ملک پشیمان و محزون شد چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید وزیر گفت ای ملک اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی چنان که وزیر پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد ملک گفت کدام است آن حکایت

حکایت وزیر و پسر پادشاه

وزیر گفت شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت پسر خواست که بنخجیر شود ملک وزیر را با او بفرستاد ایشان شکار همی کردند تا اینکه بغزالی برسیدند وزیر گفت این غزال را بگیر ملک زاده اسب بتاخت او و غزال از دیده سپاهیان ناپدید شدند ملک زاده در بیابان بحیرت اندر بود نمیدانست کجا رود آنگاه دختری بدید گریان با او گفت کیستی و از بهر چه گریانی دختر گفت من دختر ملک هند بودم. سوار گشته بنخجیر شدم مرا خواب در ربود از اسب بزیر افتادم و راه به جایی ندانستم ملک زاده بدو رحمت آورد و او را برداشته بخانه زین گذاشت و همیرفت تا بجزیره ای برسید دختر از ملک زاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود میخواند و میگوید که آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام ملک زاده چون این بشنید دل بمرگ نهاد و از بیم جان برخود بلرزید غول گفت چرا ترسانی آخر نه تو ملک زاده‌ای چرا به مال پدر از چنگ دشمن بدر نمی روی ملک زاده گفت دشمن من از من جان همی خواهد نه زر غول گفت چرا پناه از خدا نمیخواهی ملک زاده سر به آسمان کرده گفت امّن یجیب المضطرّ اذا دعاء اصرفه عنی انکّ علی ماتشاء غول چون این بشنید از ملک زاده بکناری رفت ملک زاده به پیش پدر بازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد تو نیز ای ملک اگر بگفته حکیم رویان دل بنهی در کشتن تو تدبیری کند و بزودی کشته شوی چنانکه در بهبودی تو تدبیر کرد و چوگانی بدست تو داده ترا از برص خلاص نمود ملک یونان گفت راست گفتی که او چنانکه بآسانی مرا از برص خلاص کرد تواند که دسته گلی بمن دهد که من آنرا بوییده هلاک شوم اکنون بازگوی که رای صواب کدام است وزیر گفت او را بکش واز شر او براحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت

خدایگان جهانا خدای یار تو باد

سعادت ابدی جفت روزگار تو باد

بهر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد

بهر کجا که نهی پای کار کار تو باد

و باز برخواند:

فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر

ناز کن بر همه میران که ترا زیبد ناز

گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد

چون دل محمود اندر خم زلفین ناز

و باز گفت:

اندیشه برفتن سمندت ماند

آتش بسنان دیو بندت ماند

خورشید بهمت بلندت ماند

پیچیدن افعی بکمندت ماند

پس چون حکیم رویان ابیات بانجام رسانید ملک گفت دانی که از بهر چه خواستمت حکیم گفت لایعلم الغیب الا اللّه ملک گفت ترا ازبهر کشتن آورده ام حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده گفت بکدام گناه مرا خواهی کشت ملک گفت تو جاسوسی و بقصد کشتن من آمده ای پیش از آنکه تو مرا بکشی من ترا بکشم آنگاه ملک سیاف خواست و بکشتن حکیم اشارت فرمود حکیم گفت مرا مکش که خدا ترا نکشد ملک گفت تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست و همیترسم که با اندک چیزی مرا بکشی چنانکه چوگان بدست من داده مرا از برص خلاص کردی حکیم گفت ای ملک پاداش نیکویی من نه اینست ملک گفت ناچار باید کشته شوی حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد و بگریست و از نیکوییها که با ملک کرده بود پشیمان گشت و گفت

قحط وفاست در بنه آخرالزمان

هان ای حکیم پرده عزلت بساز هان

تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو

فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان

آن گاه سیاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست حکیم رویان بگرست و با ملک گفت:

ای بر سر خلق سایه عدل خدای

بخشودنی ام بر من مسکین بخشای

پس از آن بگریست و گفت ای ملک پاداش من نه این بود تو مرا پاداش همیدهی چنانکه نهنگ صیاد را ملک گفت چون است حکایت نهنگ با صیاد حکیم گفت ای ملک در زیر تیغ چگونه توانم حدیث گفت تو از من در گذر و بغریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید پس در آن هنگام یکی از خاصان پایه سریر ملک را بوسه داده گفت ای ملک از او در گذر که ما گناهی از او ندیده ایم ملک گفت اگر من او را نکشم خود کشته شوم از آنکه کسی که تواند چوگانی بدست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد این نیز می‌تواند که دسته گلی بمن دهد که من او را بوییده هلاک شوم مرا گمان اینست که او جاسوسیست که بقصد