برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

داد بخشایش تمنا کرد عفریت گفت بجز کشته شدن چاره نداری چون صیاد مرگ را عیان بدید گفت

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی

درشرط ما نبود که با من تو این کنی

بر دوستی تو چو مرا بود اعتماد

هرگز گمان نبردم بر تو که دشمنی

عفریت گفت درحیات طمع مبند که بجز مرگ چاره نداری صیاد با خود گفت تو آدمی زاده هستی و این از جنیانست تو باید در هلاک این تدبیری کنی پس بعفریت گفت اکنون که مرا خواهی کشت ترا بنام خدای بزرگ سوگند میدهم که راست بگو که تو با این هیکل بزرگ چه طور جا گرفته بودی عفریت گفت مگر ترا گمان اینست که من بخمره اندر نبودم صیاد گفت تا عیان نبینم باور نکنم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون صیاد بعفریت گفت تا عیان نبینم باور نکنم عفریت دودی گشته بر هوا بلند شد و بخمره اندر فرود آمد فی الحال صیاد مهره بر سر خمره گذاشته بانگ بر عفریت زد که باز گوی اکنون با تو چه کار کنم عفریت خواست که بیرون آید بدر آمدن نتوانست و دانست که صیاد او را در زندان کرده و مهر سلیمان نبی بر آن نهاده است پس صیاد رویین خمره را بر گرفته بکنار دریا شد عفریت گفت چه خواهی کردن گفت ترا بدریا خواهم افکند که تا ابد در آنجا بمانی عفریت بنالید و گفت مهر از سر خمره بردار و مرا رها کن که پاداش نیکو خواهی رسید صیاد گفت دروغ می‌گوئی و مثل من و تو مثل وزیر ملک یونان و حکیم رویان است و آن این بوده که

حکایت ملک یونان و حکیم رویان

در زمین فرس و رویان ملکی بود ملک یونانش گفتندی و در تن آن ملک ناخوشی برص بود که اطبا از معالجت آن عجز داشتند روزی حکیمی سالخورده بآن شهر آمد که حکیم رویان نام داشت و لغت یونانی و فارسی و رومی و عربی و سود و زبان گیاهها و برگ درختها نیک بدانستی پس حکیم چند روزی در آنجا بماند و شنید که تن ملک برص دارد و اطبا در علاج آن عاجز شده اند برخاسته به پیش ملک یونان شد و زمین پوسیده طبیبی خود را بر ملک عرض نمود و گفت ای ملک شنیده ام که تنت را ناخوشی فرو گرفته و تا کنون علاج پذیر نگشته من می‌خواهم که معالجت کنم بی آنکه ترا شربتی بخورانم و روغنی بمالم ملک یونان در عجب شد و گفت چگونه میتوانی بی دارو و شربت معالجت نمودن و اگر چنین کنی ترا بی نیاز گردانم وآنچه که آرزو داری بر آورم اما چه روز و چه هنگام معالجه خواهی کرد ای حکیم درین کار بشتاب حکیم رویان زمین بوسیده بمنزل بازگشت و بمعالجت آماده شد روز دیگر به پیش ملک آمده گفت امروز با گوی و چوگان بمیدان همی رو چون ملک با گوی و چوگان بمیدان شد حکیم رویان پیش آمد و چوگان بر گرفته بملک داد و گفت چنین بگیر و بقوت بازو بر گوی بزن تادست وتنت خوی کند و داور بر دست تو نفوذ کرده تنت را فرو خواهد گرفت آن گاه به خانه بازگشته به گرمابه شو و پس از گرمابه زمانی بخواب که بهبودی یابی والسّلام در حال ملک یونان سوار گشته چوگان بکف گرفت و بر گوی همیزد تا دست و تنش خوی کرد حکیم رویان دانست که دارو بر تن او نفوذ کرده گفت از اکنون به خانه باز گرد و بگرمابه شو ملک بخانه رفته بگرمابه شد پس از شست و شوی از گرمابه بیرون آمده بخسبید چون از خواب بر خاست دید تنش از ناخوشی پاک گشته بسیم سفید همی ماند شادمان و خرسند گردید روز دیگر حکیم ببارگاه شد و زمین ببوسید و بطرف بساط ایستاده گفت:

تنت بناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست

بهیچ حادثه شخص تو دردمند مباد

حکم شعر بانجام رسانید ملک بر پا خاسته او را درآغوش گرفت و در پهلوی خویشتن بنشاند پس از آن خوانهای طعام بنهادند و خوردنی بخوردند و تا پسین بصحبت و منادمت بنشستند آنگاه ملک دوهزار دینار زر و هدیه‌های گرانبها بحکیم داد حکیم بخانه بازگشت و ملک خرسند نشسته بکردار نیک حکیم سپاس همیگفت چون روز دیگر شد ملک بدیوان برنشست و حکیم نیز ببارگاه آمده زمین ببوسید ملک او را درپهلوی خود جای داد چون حکیم خواست بازگردد ملک هزار دینار زر با خلعتها و هدیه‌ها بدو داد ملک را با حکیم کار بدینجا رسید و اما وزیر ملک مردی بخیل و بدخواه بود چون بخششهای ملک یونان را بحکیم رویان بدید بدو رشک آورد و بدخواهی او در دل گرفت و بپیشگاه ملک یونان رفته زمین نیاز بوسه داد و گفت ای ملک بندگان در گاه را فرض است که ملک را از آنچه بینند آگاه کنند و پندی را که سودمند است بازگویند ملک گفت پند بازگوی وزیر گفت پیشینیان گفته اند هر که درعاقبت کارها اندیشه نکند برنج اندر افتد من ملک را در طریق ناصواب می‌بینم که بر دشمن و بدخواه خویش چندین عطا و بخشش میکند و ازین کار بسی هراس دارم ملک چون این بشنید بهم برآمد و رنگش پریدن گرفت از وزیر پرسید که بدخواه کیست وزیر گفت حکیم رویان دشمن جان ملک است ملک گفت چگونه بدخواه است که بی زحمت معالجت مرا از رنج چنان ناخوشی خلاص کرد اگر من او را انبار مملکت و پادشاهی خود کنم هنوز پاداش صد یک نیکوئی او نخواهد بود گمان دارم که تو این سخن رااز رشک گفتی و همیخواهی که من او را کشته پشیمان شوم بدانسان که ملک سند باد پشیمان شد. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پنجم برآمد

حکایت ملک سند باد

وزیر گفت چونست حکایت ملک سندباد گفت شنیده ام که ملکی ازملوک پارس همیشه بنخجیر رفتی و تفرج دوست داشتی و شاهینی داشت که دست پرورده خود بود وشب وروزآن‌را از خود دور