برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

کشتن من آمده بناچار او را باید کشت چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت ای ملک اکنون که بکشتنم آستین برزدۀ مرا دستوری ده که بخانه خویش روم و وصیت بگذارم و مرا کتابیست برگزیده او را آورده بر تو هدیه کنم ملک گفت چگونه کتابی است حکیم گفت آن کتاب سودهای بسیار دارد کمتر سودش اینست که پس از آنکه سر بریده شود ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند پاسخ دهد ملک رااین سخن آمد و حکیم را بپاسبان سپرده جواز رفتنش داد حکیم بخانه خویش رفته دو روز در خانه همی بود روز سیم در پیشگاه ملک حاضر گشت کتابی کهن با مکحلۀ در دست داشت طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو بطبق فرو ریخت و گفت ای ملک این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد آنگاه کتاب گشوده بدانسان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن ملک کتاب بستد و خواست که آنرا بگشاید ورقهای کتاب را بهم پیوسته یافت انگشت بآب دهن‌تر کرده ورقی چند بگشود و بآسانی گشوده نمیشد چون شش ورق بگشود بکتاب اندر خطی نیافت گفت ای حکیم خطی در کتاب ندیدم حکیم گفت ورقی چند نیز بگردان ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب بکار برده بود بر ملک کارگر آمد و فریادی بلند برآورد حکیم رویان چون حالت ملک بدید گفت ای ملک نگفتمت:

حذر کن ز دود درونهای ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

بهم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی بهم بر کند

هنوز حکیم ابیات بانجام نرسانیده بود که ملک درگذشت چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت ای عفریت بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمیکرد خدایتعالی او را نمیکشت تو نیز ای عفریت اگر نمیخواستی که مرا بکشی خدایتعالی ترا نمیکشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششم برآمد

شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت صیاد با عفریت گفت که چون تو قصد کشتن من کرده بودی اکنون من ترا درین رویین خمره بزندان اندر کنم و بدریا بیفکنم عفریت چون این بشنید فریاد برآورده بنالید و صیاد رابه نام بزرگ خدا سوگند داد و گفت تو بدکرداری مرا پاداش بد مده و چنان مکن که امامه باعاتکه کرد صیادگفت چگونه بوده است حکایت ایشان عفریت گفت من چون توانم که بزندان اندر حدیث کنم اگر مرا بیرون بیاوری حکایت باز گویم صیاد گفت ناچار ترا بدریا افکنم که دیگر راه بیرون شدن ندانی. من پیش تو بسی بنالیدم و زاری کردم تو بر من رحمت نیاوردی وهمی خواستی که بیگناهم بکشی و بپاداش اینکه من ترا از زندان بدر آوردم تو در هلاک من همی کوشیدی اکنون بدان که ترا بدین دریا درافکنم و بدینجا خانه کنم وهمه کس را از کردار بد تو بیاگاهانم و نگذارم که دیگر کس ترا بدر آورد که تا ابد در همین جا بمانی و گونه گونه رنجها ببری عفریت گفت اکنون وقت جوانمردی و مروتست مرا رها کن من نیز با تو پیمان بر بندم که هرگز با تو بدی نکنم و ترا از مردم بینیاز گردانم پس صیاد از عفریت پیمان بگرفت و بنام بزرگ خدا سوگندش داده مهر از سر رویین خمره برداشت درحال دودی از خمره بیرون آمده بر آسمان رفت پس ازآن در یکجا جمع آمده عفریتی شد زشت منظر و پا به رویین خمره بزد و او را بدریا انداخت. چون صیاد دید که عفریت خمره بدریا افکند مرگ را آماده گشته با خود گفت که این علامت نیک نبود پس از آن پیش عفریت بیامد و گفت ای امیرعفریتان تو پیمان بستی و سوگند یاد کردی که با من بدی نکنی که خدایتعالی ترا پاداش بد دهد آنگاه عفریت بخندید و گفت ای صیاد از پی من بیا و صیاد دل بمرگ نهاده همیرفت تا بکوهی برسیدند بفراز کوه برشده ازآنجا ببیابان بی پایانی فرود آمدند و در آن بیابان برکه آبی بود عفریت بر آن برکه بایستاد و صیاد را گفت دام باین برکه بینداز و ماهیان بگیر صیاد دید که در برکه ماهیان سرخ و سفید و زرد و کبود هستند او را عجب آمد و دام ببرکه بینداخت پس از زمانی دام بیرون آورد چهار ماهی بچهار رنگ در دام یافت پس عفریت باو گفت که ماهیان را بنزد سلطان ببر که او ترا بی نیاز سازد و اگر گناهی از من رفت ببخشای و عذر مرا بپذیر که من هزار و هشتصد سال بدریا اندر بوده ام و روی زمین را ندیده ام تو همه روز از این برکه یک دفعه ماهی بگیر والسّلام پس زمین شکافته شد و عفریت بزمین فرورفت و صیّاد بشهرآمد واز سر گذشت خود با عفریت در عجب بود پس بخانه بیامد ظرفی پر از آب کرده ماهیان درآن بینداخت وآن را چنانکه عفریت آموخته بود برداشته ببارگاه ملک آمد و ماهیان را بپیشگاه ملک برد ملک چون بدانسان ماهیان ندیده بود از آن ماهیان درعجب مانده گفت این ماهیان بکنیز طباخ بسپارید و آن کنیز را سه روز پیش ملک روم بهدیه فرستاده و هنوز چیزی نپخته بود چون ماهیان بکنیز سپردند وزیر بفرمان ملک چهار صد دینار زر بصیاد بداد صیاد زرها بدامن کرده شادان و خرم بخانه خویش بازگشت اما کنیز طباخ ماهیان را بتابه انداخته برآتش بگذاشت تا یک سوی آنها سرخ گردید و آتش در زیر تابه همی سوزاند که دید دیوار مطبخ شکافته شد ودختری ماه روی بمطبخ درآمد که در خوبی چنان بود که شاعر گفته:

شاه را ماند که اندر صدره دیبا بود

هر که اندرصدر دیبا بود زیبا بود

عاشقانرا دل بدام عنبرین کرده است صید

صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود

هست دریای ملاحت روی از بهر آنک

عنبر و مرجان و لولو هر سه در دریا بود

گربه حکم طبع یغما رسم باشد ترک را

آن صنم ترک است و دل در دست او یغما بود

و در دست آن دختر شاخه خیزرانی بود آن شاخه را بر تابه زد گفت ای ماهی آیا در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی چون طباخ این بدید بیهوش افتاد و دختر همان سخن مکرر میکرد تا اینکه ماهی سر بر داشته گفت آری آری پس از آن همه ماهیان سر برداشته گفتند

اگر یگانه شوی با تو یگانه کنیم

ز مهر و دوستی دیگران کرانه کنیم

دخترک چون این بشنید تابه را سرنگون کرده ازهمانجا که درآمده بود بدر شد و شکاف دیوار بهم پیوست چون کنیز بهوش آمد دید که ماهیان سوخته وتباه شده اند کنیز ملول نشسته ببخت خویشتن گریان بود و میگفت شکست