پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۰۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۹۹–

ضوء المکان و شرکان با سپاهیان عقب نشستند و اظهار هزیمت کردند لشکر کفر بر ایشان جری گشتند و بطعن و ضرب پرداختند منادی ایشان ندا داد که ای پرستندگان مسیح و پیروان دین صحیح و چاکران جاثلیق بشارت باد بر شما که لشگر اسلام بگریختند باید بر ایشان بتازید و شمشیر بر ایشان بیازید و باز نگردید و گرنه از دین مسیح بری خواهید بود و ملک افریدون گمان کرد که سپاه کفر غلبه کرده و نمیدانست که این از حسن تدبیر مسلمانان است پس ملک افریدون بشارت بملک روم فرستاد و او را از چیره شدن کفار با خبر گردانید و گفت که در کار ما این گشایش از فضله راهب اکبر است پس از آن کفار صلا بیکدیگر زدند که بکوشید و خون لوقا بگیرید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب نود و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کفار صلا بیکدیگر زدند که بکوشید و خون لوقا را از لشگر اسلام بگیرید و ملک روم نیز فریاد میزد که خسون ملکه ابریزه را بگیرید پس درین زمان ضوء المکان بانگ بر مسلمانان زد که ای پرستندگان پروردگار یگانه بدانید که بهشت در زیر سایه شمشیرهاست خدا را از خویش خوشنود گردانید و دشمنان دین را هلاک کنید که ناگاه شرکان با سپاهی که با او بودند بر کفار حمله کردند و راه گریز به ایشان بگرفتند شرکان در میان صفها جولان همیکرد که ناگاه سواری گلعذار بکفار حمله آورد:

برید و درید و شکست و ببست

یلان را سر و سینه و پای و دست

چون شرکان او را بدید گفت ای جوان ترا به قرآن سوگند میدهم که تو کیستی که خدا از تو خوشنود شد سوار گفت چه زود مرا فراموش کردی نه من با تو دیروز عهد بستم پس نقاب از رخ برکشید آفتابی پدیدار شد شرکان دید که ضوء المکان است شرکان فرحناک شد ولی بر وی بترسید و با او گفت ای پادشاه زمان خود را بمهلکه مینداز که دشمنان ترا هدف تیر گردانند ضوء المکان گفت من خواستم که در جنگ با تو برابری کنم و در پیش روی تو از جان خویش بگذرم پس از آن سپاه اسلام بر کفار گرد آمدند و از همه سو اطراف ایشان بگرفتند و باندازه ای که سزاوار بود جهاد کردند و بنیان کفر را از هم فروریختند ملک افریدون چون حادثه بدید پشیمان گشت و افسوس خورد آنگاه گریز را آماده گشتند و بقصد کشتیها بکنار دریا همیگریختند که ناگاه سپاه خون آشام اسلام که در کنار دریا کمین کرده بودند بدر آمدند و ایشانرا احاطه کردند و جمعی از مسلمانان روی یکسانی که در کشتی بودند بیاوردند ایشان بعضی از بیم خودشان را بدریا افکندند و بعضی کشته تیغ دلیران شدند نزدیک بصد هزار تن از آن گرازها هلاک شدند و مسلمانان بجز بیست کشتی همه کشتیها را با اموال و ذخایر بگرفتند و در آن روز مسلمانان چندان غنیمت آوردند که تا آنروز کس چنان غنیمت نبرده بود و از جمله غنیمت پنجاه هزار اسب بود و سایر ذخایر چندان بود که بشمار اندر نمیآمد مسلمانان را کار بدینگونه شد و اما کار گریختگان چون ایشان به قسطنطنیه رسیدند هنگامی بود که بگفته ذات الدواهی ملک افریدون بزیور بستن شهر فرمان داده بود و مردم نیز شهر را زیور بسته و به شادی و انبساطا میان آنها بود دیدند نشاط و شادی ایشان بغم و حزن مبدل شد مردم گریان گشتند و آوازها بناله و خروش بلند شد و ملک را از کشته شدن لوقا نیز بیاگاهانیدند جهان در چشمش تیره شد و دانست که شکستشان پیوند نخواهد گرفت و این کجی راست نخواهد شد پس بماتم اندر شدند و ناله بلند کردند چون ملک روم با ملک افریدون ملاقات کرد و از حقیقت حال آگاهیش بداد و گفت که گریختن مسلمانان از راه خدعه و حیله بوده است و نیز گفت بجز اینها که بدینجا رسیده اند دیگر بانتظار سپاه مباش که همگی کشته و دستگیر گشته اند ملک افریدون بیهوش افتاد چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نود و سوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ملک افریدن بیهوش افتاد چون بهوش آمد شکایت بذات الدواهی برد که او محتاله و مکاره بود و پلکهای سرخ و روی زرد و چشم احول و تن مجزوب و موی سرخ و سپید و پشت گوژ داشت و آب دماغش پیوسته فرو میریخت و لکن کتب اسلام خوانده و به بیت الله الحرام سفر کرده بود و در بیت المقدس دو سال مانده بود که از ملتها آگاه شود و همۀ مکرها بیاموزد الغرض او آفتی از آفات و بلیتی از بلیات بود که بهیچ کیش و آئین پرستش نکردی و پیوسته در نزد پسرش ملک حردوب از برای کنیزکان باکره که در آنجا بودند بسر میبرد زیرا که طبق زدن را دوست میداشت و اوقات خود را اغلب بدین کار بسر میبرد و چون طبق میزد از غایت لذت زمانی بیهوش میافتاد و از کنیزکان هر که خواهش او را میپذیرفت از بهر او احسانها میکرد و هر که از سخن او سرپیچ میشد در هلاک او همی کوشید و ملکه ابریزه آن عجوز را بسی ناخوش داشتی و هرگز با او نخفتی زیرا که رایحه فسوه اش از جیفه گندیده تر و تن او از خار گزنده تر بود الحاصل بحدیث مکر او بازگردیم پس آن محتاله مکاره با بزرگان لشکر کفار بسوی لشگر اسلام رفتند پس از آن ملک حردوب با ملک افریدون گفت ای ملک ما را بدعای راهب بزرک حاجت نیست ما بتدبیرات و حیل مادرم ذات الدواهی پیروی کنیم تا ببینیم که با سپاه مسلمانان چه مکرها کند و چگونه دام حیله بگسترد زیرا که مسلمانان را دلیری و شجاعت تا بدینجا آورده نزدیکست که ما را احاطه کنند چون ملک افریدون این سخن بشنید بسی هراس کرد و بر بیمش بیفزود در حال بهمۀ ولایات فرمان نوشت که باید هیچکس تخلف نورزد پرستندگان صلیب و زنار و تابعان ملت نصرانیه خاصه اهل حصون همه باید سواره و پیاده مردان و زنان و کودکان در اینجا حاضر آیند که لشکر اسلام بدین سرزمین آمده اند و باید پیش از آنکه کار خرابتر شود بیایند ملک افریدون را کار بدینسان شد و اما ذات الدواهی با همراهان خود به خارج شهر در آمد و جامه بطرز بازرگانان مسلمانان بر ایشان بپوشانید و صد بار متاع حریر انطاکی و دیبای ملکی برداشته بود و از ملک افریدون کتابی باین مضمون گرفته بود که اینان بازرگانان شام هستند و در شهر ما بودند کس باینان متعرض نشود