پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۰۰–

و اینها را نیازارد و ده یک نگیرد تا ببلاد خود برسند زیرا که بازرگانان سبب آبادی شهرهایند و ایشانرا با جنگ و جدال کاری نیست پس از آن آن پلیدک با همراهان خود گفت قصد من اینست که در هلاک مسلمانان حیلتی سازم ایشان گفتند بر آنچه خواهی ما را حکم کن که بطاعت اندریم پس جامه پشمین و سفید بپوشید و پیشانی خود را زخم کرد بدانسان که داغ بنهند پس روغنی را که خود تدبیر کرده بود بدانجا بمالید که پیشانی او پرتو همی افکند و آن پلیدک تن نزار داشت پس ساقهای خود را در قید کرد و تا نزدیک لشگر اسلام برفت آنگاه قید را بگشود و اثر قید بر ساقهای او بماند و روغنی برو بمالید و همراهان خود را فرمود که او را سخت بزنند و بصندوقش بگذارند ایشان گفتند ترا چگونه توانیم زد که تو خاتون ما هستی و مادر ملک حردوبی گفت الضرورات تبیح المحظورات و گفت از آنکه مرا بصندوق اندر بگذارید با بارها به اشتران بار کنید و از میان لشگر اسلام بگذرید و از هیچ چیز باک مدارید و هرگاه کسی از مسلمانان بشما متعرض شود شما چارپایان را با بارها باو بدهید و بنزد ملک ایشان ضوء المکان به دادخواهی بروید و بگوئید که ما در بلاد کفر بودیم کس از ما چیز نمیگرفت بلکه منشوری از برای ما می دادند که کسی ما را نیازارد چگونه شما اموال ما را همی تازید و اگر از شما بپرسد که از دیار کفر چه سود آورده اید بگوئید بهترین سودها این بوده است که مردی زاهد را پانزده سال بود که بسردابه اندر کرده بودند و او را می آزردند آن زاهد مسلمان استغاثه می کرد ولی کسی به فریاد نمی رسید و ما را بدین کار آگاهی نبود تا اینکه مدت ها در قسطنطنیه بماندیم کالای خود را تماماً فروخته متاع دیگر بخریدیم و آماده رحیل گشتیم همان شب با یاران نشسته حدیث سفر با همدیگر میگفتیم ناگاه نقشی بدیوار اندر یافتیم چون نزدیک رفتیم دیدیم که آن صورت بجنبش آمد و گفت ای مسلمانان در میان شما کسی هست که با پروردگار معامله کند گفتیم چگونه معامله کنیم آن صورت گفت که خدا مرا گویا کرد و بسخن در آورد تا یقین شما محکم شود و در دین خود اهتمام کنید و از بلاد کفر بیرون رفته بسوی لشکر مسلمانان شوید که در میان ایشان سیف رحمان و دلیر زمان ملک شرکان هست که قلعه قسطنطنیه را بگشاید و گروه نصرانیه را هلاک کند چون سه روز راه بروید دیری پدید آید که آنرا دیر مطروحه نامند و بدانجا صومعه ای هست شما با نیت درست بدان صومعه روید و در رفتن بدانجا دل قوی دارید زیرا که در آنجا مردیست عابد و زاهد از مردم بیت المقدس که عبدالله نام دارد و او دین دار ترین مردم است و خداوند کرامات است راهبی او را فریب داده مدتی است که بسر دابه اندر بزندان کرده خلاص یافتن او سبب خوشنودی پروردگار است پس از آن با ملک شرکان بگوئید که چون ما این سخنان از نقش دیوار شنیدیم دانستیم که آن عابد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نود و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون ما این سخنان از نقش دیوار شنیدیم دانستیم که آن عابد از بزرگان صلحاست و از بندگان خاص پروردگار است پس سه روز سفر کردیم و بآن دیر پرسیدیم بسوی آن دیر رفته یکروز به رسم بازرگانان به بیع و شری در آنجا بماندیم چون شب برآمد و تاریکی جهان را فرا گرفت بسوی آن صومعه که سردابه در آنجا بود روان گشتیم از سردابه آواز تلاوت قرآن شنیدیم پس از تلاوت آیات این دو بیت شنیدیم

مظلوم چون بخانۀ زندیق مصحفم

محروم چون ز چشمۀ حیوان سکندرم

نی هیچ دستگیر درین غم مساعدم

نی هیچ پایمرد درین کار یاورم

چون عجوز ذات الدواهی سخن بدینجا رسانید با یاران گفت که چون شما مرا بلشگر اسلام رساندید و بدانسان که شما را بیاموختم با اسلامیان سخن گفتید آنگاه من دانم که چگونه حیله بکار برم نصاری عجوزا را سخت بزدند و دست او را بوسیده بصندوق اندرش نهادند و با صندوقهای حریر و دیبا بچارپایان بار کرده بسوی لشگر اسلام روان شدند آن عجوزک پلیدک را تدبیر و تمهید این بود و اما لشگر اسلام چون خدا بدیشان نصرت داد و بر خصم چیره شدند و غنیمت فراوان از کشتیها برده با همدیگر بنشستند و حدیث همیگفتند پس ضوء المکان با شرکان گفت که خدا به سبب عدل و انصاف بما یاری نمود و اکنون در پرستش پروردگار باید سستی نکنی و از آنچه من گویم سرنپیچی شرکان گفت فرمان ترا بجان بپذیرم پس دست دراز کرده دست برادرش ضوء المکان را بگرفت و گفت اگر خدا ترا پسری عطا فرماید دختر خویش قضی فکان را بدو کابین کنم ضوء المکان از آن سخن فرحناک شد آنگاه وزیر دندان با ایشان گفت بدانید که خدا بسبب اینکه ما از جان گذشتیم و ترک اهل و وطن کردیم ما را نصرت داد و اکنون رأی من اینست که بر اثر کفار بتازیم و ایشان را محاصره کرده جنک کنیم شاید که خدا ما را بمقصود برساند و اگر بخواهید باین کشتیها بنشینید و بدریا اندر شوید و ما نیز از راه بیابان همیرویم تا آتش جنک بیفروزیم پس وزیر دندان ایشان را بجدال و قتال ترغیب همیکرد و این دو بیت همی خواند:

یا ما سر خصم را بکوبیم بسنک

یا او تن ما بدار سازد آونک

القصه درین زمانۀ با فرهنک

یک مرده بنام به که صد زنده به ننگ

چون وزیر دندان شعر بانجام رسانید ضوء المکان سپاه را بسوی قسطنطنیه فرمان رحیل داد لشگریان کوچ کرده همیرفتند تا بمرغزاری فراخنای برسیدند چون شش روز بود که بیابانها می پیمودند و از آب و گیاه دور بودند و آن مکان را دیدند که چشمه های روان و درختان بارور دارد و در سبزی و خرمی چنانست که شاعر گفته :

هوای خوش و بیشه های فراخ

درختان بیخ آور و سبز شاخ

شمیم گل و ناله فاخته

چو باران محرم بهم ساخته

پس ضوء المکان برادر خود شرکان را آواز داد و با او گفت که در دمشق چنین نزهتگاه نیست باید تا سه روز در اینجا اقامت کنیم پس در آنجا فرود آمدند ناگاه آواز جرسی شنیدند ضوء المکان پرسید که آواز درای چیست گفتند قافله بازرگانان شام است که درین مکان از بهر راحت فرود آمده بودند ساعتی نگذشت که بازرگانان نالان و فریاد کنان به داد خواهی نزد ملک آمدند و گفتند ای ملک ما را به بلاد کفر اندر غارت نکردند چگونه برادران دین اموال ما به یغما همی برند پس کتاب ملک قسطنطنیه بدر آوردند ملک شرکان کتاب