پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۰۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۹۷-

بتمامی گرد آمدند پس از آن لشگر فرنگ از فرانسه و نمسه و دویره و جورته و بندق و سایر لشگریان بنی الاصفر حاضر آمدند چندان سپاه گرد آمد که زمین بر ایشان تنک شد و ملک افریدون رحیل را فرمان داد سپاه از قسطنطنیه بکو چیدند تاده روز پی در پی لشکر همی کوچید تا اینکه در وادی فراخنایی فرود آمدند سه روز در آنجا بماندند روز چهارم که قصد رحیل داشتند خبر آمدن سپاه اسلام و حامیان امت خیر الانام برسید سه روز دیگر در همانجا بماندند روز چهارم گردی برخاست و جهان را فرو گرفت ساعتی نگذشت که گرد بنشست و از زیر آن تیره گرد مانند ستاره نوک سنان و نیزه ها پدید شد و تیغهای صیقلی درخشیدن گرفت و علمهای اسلامیان نمودار گشت و دلیران و شجاعان و مردان زره پوش برسیدند دو لشکر با هم برابر ایستادند و دو دریا بموج بر آمدند نخستین کسی که بعرصة جنک قدم نهاد وزیر دندان با سی هزار سوار شامی بود و سرداران ترک و دیلم رستم و بهرام با بیست هر از سوار بودند و براثر ایشان دلیران زره پوش از طرف دریای مالح در آمدند و لشکریان نصاری عیسی و مریم و صلیب را همی خواندند تا با وزیر دندان مقابل ایستادند و همه اینها بتدبیر عجوز عالم سوز ذات الدواهی بود زیرا که ملک افریدون پیش از آنکه بیرون آید نزد ذات الدواهی برفت و ازو تدبیر و علاج خواست ذات الدواهی با او گفت ای ملک من ترا بکاری اشارت کنم که از علاج آن ابلیس عاجز شود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتاد و نهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت ذات الدواهی گفت ترا بکاری اشارت کنم که از علاج آن ابلیس عاجز شود و آن اینست که پنجاه هزار مرد کاری بکشتیها بگذار که بسوی جبل دخان رفته در آنجا کشتی نگاهدارند چون لشگر شما با لشگر اسلام روبرو شوند ایشان نیز از دریا بدر آمده پشت سرلشگر ایشان بگیرند و ما نیز ازینسو پیش روی ایشان بگیریم آنگاه یک تن از لشگر اسلام خلاص نیابد و اندوه از دل ما برود ملک افریدون را تدبیر ذات الدواهی پسند افتاد و هنگامیکه سپاه بغداد و خراسان که صد و بیست هزار سوار بودند با ضوء المکان که سردار ایشان بود روی بمحاربه آوردند از لشگر کفار آنان که بدریا اندر بودند از دریا بدر آمدند و بر اثر اسلامیان روان شدند ضوء المکان لشگر کفار را که از دریا بدر آمده بودند بدید به سپاهیان گفت که باز گردید و این حزب شیطان را هلاک سازید و از یکسو نیز ملک شرکان با صدو بیست هزار از سپاه اسلام برسید و لشکر کفار هزار هزار و ششصد هزار بودند پس با تیغ و سنان بهمدیگر حمله کردند و شرکان صفها بدرید و سپاه کفر را پراکنده کرد و چنان بجنگید که طفلان از هیبت پیر شدند و شرکان حمله بر کفار میکرد و شمشیر و نیزه بکار میبرد و تکبیر همیگفت تا اینکه آن گروه را بکنار دریا باز گردانید و از لشگر کفار چهل و پنج هزار سوار کشته شد و از اسلامیان سه هزار و پانصد تن کشته گردید چون هنگام شام شد فریقین از هم جدا گشته بخیمه ها بازگشتند و آن شب ملک شرکان و ضوء المکان را چشم نخفت و تا بامداد از مردم دلجوئی میکردند و بزخمهای مجروحین مرحم مینهادند و بشارت نصرت میدادند مسلمانان را کار بدینسان بود و اما کار ملک افریدون و ملک حردوب و مادرش ذات الدواهی چنین بود که ایشان امرا و لشگر را جمع کردند و گفتند که ما بمراد رسیده بودیم ولی شتاب کردیم و همان شتابیدن مارا مخزول کرد عجوز ذات الدواهی با ایشان گفت اکنون هیچ چیز به شما سود ندهد مگر اینکه از مسیح و اعتقاد استمداد کنید بجان مسیح سوگند که لشکر مسلمانان را چیره نکرد مگر ملک شرکان پس ملک افریدون گفت چون من فردا در برابر ایشان صف بیارایم دلیر معروف و مشهور لوقا بن شملوط را بمبارزت شرکان بفرستم که او را و سایر دلیران را بکشد بلکه از مسلمانان کسی زنده نگذارد و اما کار امشب اینست که با بخور اکبر تقدیس کنیم امرا چون سخن ملک بشنیدند زمین را بوسه دادند و بخور اکبر فضلۀ راهب کبیر بود که نصاری بآن بخور کرده ازو استمداد میکردند و آنرا چندان دوست میداشتند که بمشک و عبیر آمیخته در پارچه حریر بسایر اقالیمش میفرستادند و درمی از آن را به هزار درم میخریدند و بعضی از اوقات از برای بخور عروسان رسول فرستاده از ولایات دور بیاوردندی و راهبان گاهی از فضله خودشان بان ممزوج میکردند زیرا که فضلۀ راهب کبیر ده اقلیم را کفایت نمیکرد و خواص ملوک ایشان از آن فضله گاهی در کحل کرده بدیده میکشیدند و گاهی مریض و مبطون را با آن مداوا میکردند الحال چون بامداد شد و جهان از نور آفتاب روشن گشت دلیران جنگ را آماده گشتند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب نودم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون با مداد شد و دلیران جنگ را آماده گشتند ملک افریدون سرهنگان لشگر را بخواست و خلعتشان بداد و صلیب بر روی ایشان نقش کرد و با بخوری که پیشتر ذکر شد بخورشان داد پس از آن لوقا بن شملوط را که شمشیر مسیحش میگفتند پیش خوانده بهمان فضله بخورش داد و این لوقا بس دلیر بود و در بلاد روم چون او مرد در بزرگی جثه و تیر اندازی و نیزه گذاری نبود و منظری داشت قبیح و عارضش چون عارض خر و شکلش چون شکل بوزینه بود پس لوقا پای ملک را ببوسید و در پیش او بایستاد ملک گفت همی خواهم که با شرکان مبازرت کنی و شر او را از ما بازگردانی و گمان ملک این بود که عنقریب بشر کان دست خواهد یافت آنگاه لوقا از پیش ملک بازگشت و بر اسبی اشقر سوار شد و با تابعان خود روی بمیدان نهاد و منادی در میان ایشان ندا همیداد که ای امت محمد از شما کس بیرون نباید مگر سیف اسلام ملک شرکان ملک شرکان و برادرش ضوء المکان لوقا را در میدان بدیدند و این ندا بشنیدند ضوء المکان با برادرش شرکان گفت ترا میخواهند شرکان گفت اگر چنین باشد بر من گواراتر است پس شرکان مانند شیر خشمگین به مبارزت بیرون رفت و اسب بسوی لوقا براند تا اینکه نزدیک شد و نیزه در دستش چون افعی لرزان و بیجان بود و این شعر همیخواند :

روزی که سمند عزم من پویه کند

دشمن ز نهیب تیغ من مویه کند

اینجا به پیام و نامه بر ناید کار

شمشیر دو رویه کار یک رویه کند