پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۰۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۹۶-

پدر باز پرسید وزیر دندان آنچه که ملک نعمان را زر و سیم و گوهر بگنجراندر بود به ملک ضوء المکان عرضه داشت ملک زر و سیم بسپاه داد و وزرا و امرا و بزرگان دولت را خلعت بخشید و با وزیر گفت تو در وزارت ما بر قرار هستی وزیر زمین ببوسید و شکر گذارد و ملک را ثنا گفت پس ملک حاجب را فرمود که خراج دمشق را نزد من بیاور حاجب صندوق های رز و سیم و تحف و هدایا را عرضه داشت ملک آنها را نیز بسپاه بخش کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتاد و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت ملک ضوء المکان خراج دمشق را بسپاه بخش کرد و هیچ چیز بر جای نگذاشت و امرا زمین را بوسیده ملک را ثنا گفتند و بخیمه ها باز گشتند چون روز دیگر شد ملک سپاه را بمسافرت مامور ساخت و سه روز سفر کردند در روزانه چهارم به بغداد در آمدند دیدند که شهر را زیور بسته اند ملک ضوء المکان بقصر پدر رفته بفراز تخت بنشست وزیردندان و امرا و حاجب دمشق در پیش روی ملک بایستادند آنگاه نگارنده را بخواست و فرمود که نامه ای بملک شرکان بنویسد و در آن نامه ماجرا را از آغاز تا انجام شرح دهد و در انجام نامه بنویسد پس از آگاهی بمضمون کتاب سپاه حاضر گردان و جنک کفار را آماده باش تا خون پدر بخواهیم و ننگ از خویشتن برداریم پس نامه را پیچیده مهر کرد و با وزیر دندان گفت این کتاب را جز تو کس نتواند برد ولکن همیخواهم که به مهربانی با برادرم سخن گوئی و بگوئی که اگر قصد دارد که در ملک پدر نشیند و من در دمشق او را نایب باشم مرا آگاه گرداند که از اطاعت سر نپیچم آنگاه وزیر دندان بیرون آمد و فرمان ملک را پذیره شد پس از آن ملک ضوء المکان فرمود که از بهر تونتاب جایگاه نیکو قرار دهند و فرشها بگسترند پس از آن هلک ضوء المکان بنخجیر رفت چند روز بنخجیرگاه بود چون باز گشت امرا از برای او اسبها و کنیزها پیش کش آوردند کنیز کی از آن کنیز کان را خوش داشت و دل بر او بست و با او بخلوتگاه اندر شده تمتع از وی بگرفت و در همان شب کنیزک آبستن شد چون مدتی بگذشت وزیر دندان نیز از سفر باز گشت و ملک ضوء المکان را باخبر کرد که ملک شرکان میآید باید که از شهر بیرون رفته با او ملاقات کنی ضوء المکان با خاصان دولت از بغداد مسافت یکروزه راه بیرون رفت و در آنجا خیمه ها بر افراشته بانتظار برادرش ملک شرکان بنشست بامداد روز دیگر بود که ملک شرکان با سپاه شام پدید شد ضوء المکان با خاصان نزدیک رفت چون چشمش بشرکان افتاد خواست که از اسب بزیر آید شرکان ممانعت کرد و سوگندش داد خود پیاده شد و چند گام پیش آمد آنگاه ضوء المکان نیز خود را از روی اسب بسوی برادر انداخت و او را در آغوش کشید هر دو گریان گشتند و بهمدیگر تسلی دادند و سوار گشته و همی آمدند تا به بغداد رسیدند و هر دو برادر بقصر اندر آمدند و آن شب را بروز آوردند چون بامداد شد ضوء المکان بیرون آمد فرمود که سپاه از هر سو جمع آیند و بجهاد کفار منادیان ندا دهند پس بانتظار سپاه نشستند ولی از هر سو که سپاه آمدندی ایشان را گرامی میداشتند و زر و سیمشان همی دادند تا یکماه بدین منوال گذشت و سپاه گروه گروه از هر سو بیامدند پس ملک شرکان با برادر گفت که حدیث خویشتن با من باز گو ضوء المکان ماجرا را بدانسان که رو داده بود از آغاز تا انجام باز گفت و احسانهای تونتاب را یک یک بر شمرد ملک شرکان گفت تا اکنون پاداش نیکیهای تونتاب را داده ای یا نه ضوء المکان گفت چون از جهاد باز گردم انشاء الله پاداش نیکو بدهم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتاد و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت ضوء المکان گفت چون از جهاد باز گردم پاداش نیکو به تونتاب دهم پس ملک شرکان از این سخنان دانست که خواهرش نزهت الزمان هر چه گفته راست بوده است ولی واقعه که در میان ایشان رو داده بود پوشیده داشت و بوسیله حاجب شوهر نزهت الزمان او را سلام فرستاد و نزهت الزمان نیز برادر را سلام فرستاد پس شرکان نزهة الزمان را پیش خود خواند و او احوال دخترش قضی فکان را باز پرسید شرکان خبر عافیت و سلامت قضی فکان را با او باز گفت پس از آن شرکان با برادرش ضوء المکان در باب رحیل سخن گفت ضوء المکان پاسخ داد که ای برادر بتهیۀ ذخیره و جیره باید مشغول شد تا همه سپاه گرد آیند پس از چندی سپاه از هر سو گرد آمدند سردار سپاه دیلم رستم نام داشت و نام سردار سپاه ترک بهرام بود ضوء المکان در قلب لشکر جای گرفت و میمنه بشرکان سپرد و میسره بحاجب شوهر نزهت الزمان دادند و از بغداد روانه شدند و یکماه همیرفتند تا اینکه ببلاد روم برسیدند مردم بلوک و اطراف و مزارع و دهکده ها گریختند و بقسطنطنیه رفتند لشکر اسلام را کار بدینجا رسید و اما ذات الدواهی چون حیله ها ساخته کنیزان را به بغداد آورد و ملک نعمان را فریب داده بکشت پس از آن کنیزان را با ملکه صفیه بشهر پسرش ملک حردوب برد و با پسرش گفت چشمت روشن باد که خونخواهی دخترت ملکه ابریزه را کردم و ملک نعمان را کشتم و ملکه صفیه را نیز آوردم اکنون بر خیز تا صفیه را بقسطنطنیه بریم و ملک افریدون را از ماجرا بیاگاهانیم او نیز جنگ را آماده شود که مسلمانان بقتال ما خواهند آمد پس سپاه جمع آورده و صفیه را برداشته عازم قسطنطنیه شدند چون ملک افریدون از آمدن ملک حردوب ملک روم آگاه شد از بهر ملاقات او بیرون آمد و از سبب آمدنش باز پرسید ملک حردوب او را از کردار مادرش آگاه کرد و آوردن ملکه صفیه را با او باز گفت و ازو خواهش کرد که در مقاتله اسلامیان یکدله باشند پس ملک افریدون بآمدن دخترش صفیه و کشته شدن ملک نعمان فرحناک شد و از ممالک خود لشکر بخواست لشکر نصاری به فرمان برداری شتافتند سه ماه نگذشته بود که سپاه روم