پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۹۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۹۵-

خویش پیش گرفت و برفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتاد و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت وزیر دندان با ضوء المکان گفت که ملک به روزه گرفتن مشغول شد و عجوز از پی کار خویش برفت چون ملک روزۀ دهۀ نخستین بانجام رسانید روز یازدهم کوزه را گرفته برداشت و هنگام افطار آنرا بنوشید در دلش حالت تازه یافت و کار نیکوئی ملاحظه کرد چون دهه دوم ماه شد عجوز بیامد و لقمه حلوا با خود بیاورد که بفزاز برگی سبز گذاشته بود که آن برگ به برگ درختان نمی مانست چون عجوز نزد ملک آمد و سلام کرد ملک برپای خاست و تحیتش گفت عجوز با ملک گفت ای پادشاه رجال الغیب بتو سلام رساندند زیرا که من کارهای تو با ایشان گفتم ایشان فرحناک شدند و این حلوا بهر تو فرستادند و این از حلواهای بهشت است باین حلوا امشب افطار کن ملک نعمان بسی شادمان گشت و گفت حمد بی حد خدای را که رجال الغیب برادران من شدند پس شکر نیکوئیهای عجوز بجا آورد و دست عجوز را ببوسید و او را با کنیزکان گرامی بداشت چون ملک ده روز دیگر روزه گرفت روز بیست و یکم عجوز با او گفت ای ملک بدان که من رجال الغیب را از محبتی که میانه من و تست آگاه کردم و با ایشان گفتم که کنیزکان در نزد تو گذاشته ام ایشان همگی خرسند و خشنود گشتند که کنیزکان در نزد تو ملکی ملک خصلت بماندند ولی اکنون همیخواهم که کنیزکان نزد رجال الغیب ببرم تا از دم ایشان برکت یابند و دعاهای مستجاب بدیشان بیاموزند و بسا هست که کنیزکان چون پیش تو بازگردند کلید گنج های زمین از برای تو بیاورند چون ملک این سخن بشنید به عجوز سپاس گفت و شکر گذاری کرد و گفت که بسبب گنجهای زمین دل بجدائی ایشان نمی نهادم ولی اطاعت تو بمن فرض است مخالفت نتوانم کرد بازگوی که چه وقتشان خواهی برد و پس از چند روز باز خواهید گشت عجوز گفت در شب بیست و هفتم ایشانرا ببرم و در آخر ماهشان باز آورم آنگاه تو نیز روزه بانجام رسانده باشی پس ایشان در زیر حکم تو خواهند بود و لکن بدانکه بخدا سوگند قیمت هر یک از کنیزکان از مملکت تو افزونتر است ملک گفت ای خاتون پرهیز کار نیکوکار من خود نیز بدینسان دانم پس عجوز گفت الحال که من ایشان را همیبرم ترا باید که عزیزترین زنان خود را با ایشان روانه کنی که هم با کنیزکان انس گیرد و هم از انفاس قدسیه رجال الغیب برکت یابد ملک با عجوز گفت در نزد من کنیزیست صفیه نام که ازو دو فرزند دارم ولی فرزندان او دو سال است گم گشته اند او را با کنیزکان ببر تا از بهر او نیز برکت پدید شود و فرزندانش را دریابد چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتاد و ششم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت ملک گفت صفیه را با کنیز کان ببر تا تحصیل برکت کند و رجال الغیب از خدا دعوت نمایند که خدا فرزندانش را بسوی او بازگرداند عجوز گفت نکو گفتی وقصد بزرگ عجوز هم بردن صفیه بود چون عجوز را هنگام رفتن رسید گفت ای فرزند اکنون نزد رجال الغیب روانه ام صفیه را حاضر گردان پس در حال صفیه را حاضر کرده بدو سپرد آنگاه عجوز به عبادتگاه خود رفته کاسه سر پوشیده و مهر کرده پیش مالک آورد و گفت چون غره ماه دیگر شود بگرمابه اندر شو چون از گرمابه بدر آئی آنچه درین کاسه است بنوش و بخسب که به مطلوب خویشتن برسی پس ملک شادان گشت و دست عجوز ببوسید و عجوز او را دعا گفته با کنیزکان و صفیه روان گشتند ملک سه روز دیگر به روزه داری بنشست تا اینکه ماه بسر آمد ملک نعمان برخاسته بگرمابه اندر شد و تن شسته از گرمابه بدر آمد و در خلوتگاه بنشست و دستور فرمود که کس پیش او نرود درها را ببست و مهر از کاسه برداشت و آنچه در کاسه بود بخورد و بخسبید و ما بانتظار او تا هنگام شام نشستیم ملک از خلوتگاه بیرون نیامد گفتیم شاید از روزۀ دیروز و بیداری دوش و از گرمابه بامداد تنش رنجور گشته و بدین سبب تا حال خفته است تا روز دویم در همانجا بایستادیم باز بیرون نیامد آنگاه بدر خلوتگاه ایستاده آواز های خویش بلند کردیم که شاید بیدار شود از صدای بلند نیز سودی نشد نا گزیر مانده در بکندیم و ببالین او برفتیم دیدیم که گوشتش ریخته و استخوانهایش از هم پاشیده چون این را بدیدیم محنت ما بزرک و افزون شد کاسه را بر داشتیم و در گوشه دستارچه که سر پوش کاسه بود خطی یافتیم که چنین نوشته بودند پاداش آنکه بدختران ملوک حیله کرده بکارت از ایشان بر میدارد همین است و اگر بخواهید قضیه را نیک بدانید اینستکه ملک شرکان به بلاد ما آمده بود و ملکه ابریزه را فریب داده بدینجا آورده وملک بکارت او برداشته آن بس نبوده است او را با غلام سیاه روانه کرده و آن غلام او را کشته است و ما نعش او را در بیابان افتاده یافتیم و این کارها از پادشاهان زیبنده نیست و شما هیچ کس را در کشتن ملک نعمان تهمت مزنید که اینکار کار ذات الدواهی است و زن ملک نعمان صفیه را نیز ازو گرفته نزد ملک افریدون پدر صفیه بردم اینک شما قتال را آماده شوید که بزودی ملک افریدون بشهرهای شما لشکر کشد و تنی از شما زنده نگذارد و اگر کسی زنده بماند باید پرستش زنار و صلیب کند چون این ورقه خواندیم دانستیم که همان عجوز ذات الدواهی است و بما حیله کرده گریان و خروشان شدیم و بر سروسینه زدیم ولی گریه و خروش ما دیگر سودی نداشت پس از آن در میان سپاه اختلاف پدید شد پاره ای از ایشان ترا بسلطنت برگزیدند و پارۀ دیگر میخواستند که برادرت شرکان را به سلطنت بنشانند باین ترتیب تا یکماه بهمان اختلاف بگذشت پس از آن ما از شهر بدر آمده بسوی ملک شرکان روانه بودیم شکر خدا را که ترا یافتیم و سبب مرک ملک نعمان این بود چون وزیر سخن بانجام رسانید ضوء المکان و نزهت الزمان گریستند و حاجب نیز از این واقعه بگریست پس از آن حاجب با ضوء المکان گفت ای ملک گریه سودی ندارد دل قوی دار و عزیمت محکم کن هر کس که چون تو فرزندی بجا گذاشته نمرده است پس ضوء المکان از گریستن باز ایستاد و فرمود که تختی بنهادند و بفراز تخت بر نشست و فرمود حاجب در پهلوی تخت بایستاد و وزیر و سایر ارباب دولت هر یک در جای خویش بایستادند و سپاه از هر سوی صف بیاراستند پس ملک ضوء المکان از وزیر دندان گنجهای