«هر ذرّه که در روی زمینی بودست، | ||||||
خورشید رخی، زهره جبینی بودست» | ||||||
«گرد از رخ آستین به آزرم فشان؛ | ||||||
کان هم رخ و زلف نازنینی بودست» |
«حکایت – ابوالحسن البیهقی گوید: «من بمجلس امام درآمدم در سنهٔ خمس و خمسائه. پس، از من معنی بیتی از حماسه پرسید و آن اینست:–
و لا یرعون اکناف الهوینا | اذا حلّوا ولا ارض الهدون |
گفتم: « هوینا، تصغیر است که اسم مکبّر ندارد؛ چنانکه (ثُریّا) و (حُمیّا) شاعر اشارت کرده است بعزّ آن طایفه و منع طرفی که دارند؛ یعنی در مکانی که حلول نمایند باموردش بستایند (کذا فیالاصل) و در معالی ایشان تقصیری واقع نشود؛ بلکه همت ایشان بسوی معالی امور باشد». معاصر او پادشاه؛ سلطان ملکشاه سلجوقی، خلیفه ... وفاته، امام محمد بغدادی میگوید: «مطالعهٔ کتاب الهی از کتاب الشفا میکرد و چون بفصل واحد و کثیر رسید؛ چیزی در میان اوراق مطالعه نهاد و مرا گفت: «جماعت را بخوان تا وصیّت کنم» : چون اصحاب جمع شدند؛ بشرایط قیام نمود و بنماز مشغول شد و از غیر اعراض کرد. نماز خفتن بگزارد و روی برخاک نهاد و گفت: «اللهم انّی عرفتک علی مبلغ امکانی فاغفرلی فان معرفتی ایّاک وسیلتی الیک ».[۱] و جان بحق سپرد و گویند آخرین سخنان نظم او این بود:–
«سیر آمدم ای خدای از هستی خویش، | ||||||
از تنگدلی و از تهیدستی خویش | ||||||
از نیست چو هست میکنی؛ بیرون آر | ||||||
زین نیستیم بحرمت هستی خویش» |
پیداست که خسرو ابرقوهی اصل روایت خود را، بطور ناقص، از تتمهٔ
- ↑ یعنی، خدایا، من باندازهای که ممکنم بود، ترا شناختم. مرا بیامرز، که شناختن من ترا، دستآویز من بدرگاه تست.