از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت مثل ذرهای روزی در خاکی ریختهای که حالا سبز کرده. چشم داری احمق ?! میبینی که هیچ نشانی از تو ندارد ? رنگ کارخانههای فیلم برداری را روی پیشانیاش میبینی ? و روی ادا و اطوارش و لولهٔ گوشی را دور دست پیچیدنش...? خیال کرده بودی. دلت را خوش کرده بودی. گیرم که حسابت درست بوده – بگو حالا پس از ده سال آیا باز هم چیزی در تو مانده که بریزی؟ که بپراکنی ? هان ? فکر نمیکنی حالا دیگر مثل این لاشهٔ منگنه شده فقط رنگی از لبخند تلخی روی صورتت داری و زیر دست این جوجههای دیروزه افتادهای ? این تویی که روی تخت دراز کشیدهای. دهسال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری. این جوجه فکلی و جوجههای دیگر که نمیشناسیشان همه از تخمی سر درآوردهاند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده. میان این در و دیوار شکسته از هیچکدامشان حتی یک پر بجا نمانده ... و این یکی? که حتی مهلت این را هم نداشته.
برگه:ModireMadrese.pdf/۹۵
ظاهر