و پیش از اینکه دل خوشکنکی از این شغل مسخره برای خودش بتراشد زیر چرخ تمدن له شده. با این قد و قواره! و با آن سر و زبان که آبروی مدرسه بود ...»
دستش را گرفتم و کشیدمش کناری و در گوشش هر چه بد و بیراه میدانستم باو و همکارش و شغلش دادم. مثلا میخواستم سفارش معلم کلاس چهار مدرسهام را کرده باشم. بعد هم سری برای پدر تکان دادم و گریختم.
از در که بیرون آمدم حیاط بود و هوای بارانی. قدم آهسته کردم و آنچه را که از دوا و درد و حسرت استنشاق کرده بودم به نم باران سپردم و سعی کردم احساساتی نباشم. و از در بزرگ که بیرون آمدم باین فکر میکردم که «اصلا بتو چه؟ اصلا چرا آمدی ? چکاری از دستت برمیآمد? میخواستی کنجکاویات را سیر کنی ? یا ادای نوعدوستی را در بیاوری یا خودت را مدیر وظیفه شناس و توی جان همکار برسی جا بزنی?» و دست آخر باین نتیجه رسیدم که «طعمهای برای میز نشینهای شهربانی و دادگستری بدست آمده و تو نه میتوانی این مطعمه را از دستشان بیرون بیاوری و نه هیچ کار دیگری میتوانی