– مرا میگید آقا ? من هیشکی. یک آقا مدیر کوفتی. اینهم معلمم. نوالهٔ تالار تشریح شما ...
یک مرتبه عقل هی زد که «پسر خفه شو!» و خفه شدم. بغض توی گلویم بود. دلم میخواست یک کلمهٔ دیگر بگوید. یک کنایه بزند، یک لبخند، کوچکترین نیش .. نسبت بمهارت هیچ دکتری تاکنون نتوانستهام قسم بخورم. اما حتم دارم که او دستکم از روانشناسی چیزکی میدانست. دوستانه آمد جلو. دستش را دراز کرد که باکراه فشردم و بعد شیشهٔ بزرگی را نشان داد که وارونه
بالای تخت آویخته بودند و خر فهمم کرد که این جوری غذا باو میرسانند و عکس هم گرفتهاند و تا فردا صبح اگر زخمها چرک نکرده باشده جا خواهند انداخت و گچ خواهند گرفت. که یکی دیگر از راه رسید گوشی بدست و سفیدپوش و معطر. با حرکاتی مثل آرتیستهای سینما. سلامم کرد. صدایش در ته ذهنم چیزی را مختصر تکانی داد. اما احتیاج به کنجکاوی نبود. یکی از شاگردهای نمیدانم چند سال پیشم بود. خودش خودش را معرفی کرد. آقای دکتر ... عجب روزگاری! «هر تکه