این برگ همسنجی شدهاست.
مدیر مدرسه
شدهای !» و چنان از خودم بیزاریم گرفت که میخواستم بیکی فحش بدهم. کسی را بزنم. که چشمم بدکتر کشیک افتاد.
– مردهشور این مملکتو ببره! ساعت چهار تا حالا از تن این مرد خون میره. حیفتون نیومد ?...
که دستی روی شانهام نشست ست و فریادم را خواباند. برگشتم. پدرش بود. با همان هیکل مدیر کلی و همان قیافه. نیمهٔ همان سیب اما سوختهتر و پلاسیدهتر. مثل اینکه ریش سفیدش را دانه دانه توی صورت آفتابسوختهاش کاشته بودند. او هم میخندید. کلاهش دستش بود که نمیدانست کجا بگذاردش. دو نفر دیگر هم با او بودند همه دهاتیوار؛ همه خوش قد و قواره. حفظ کردم! چه رشید بودند، همهشان. آن دوتا پسرهایش بودند، یا برادرزادههایش یا کسان دیگرش. و تازه داشت گل از گلم میشکفت که شنیدم:
– آقا کی باشند؟
اینرا همان دکتر کشیک گفت که من باز سوار شدم:
۹۳