در سرمای قوس اول آهسته آهسته میلرزد. بعد چین برمیدارد، بعد یخ میزند. خنده توی صورت او همینطور لرزید و لرزید و لرزید تا یخ زد. «آخر چرا تصادف کردی ?...» مثل اینکه سؤال را ازو کردم. اما وقتی دیدم نمیتواند حرف بزند و بجای هر جوابی همان خندهٔ یخ بسته را روی صورت دارد خودم را بعنوان او دم چک گرفتم:– «آخر چرا ? چرا این هیکل مدیر کلی را با خودت اینقدر اینور و آنور بردی تا بزنندت ؟ تا زیرت کنند ? مگر نمیدانستی که معلم حق ندارد اینقدر خوش هیکل باشد ? آخر چرا اینقدر چشم پر کن بودی ? حتی کوچه را پر میکردی. سد معبر میکردی. مگر نمیدانستی که خیابان و راهنما و تمدن و اسفالت همه برای آنهائی است که توی ماشینهای ساخت مملکتشان دنیا را زیرپا دارند؟ آخر چرا تصادف کردی ?»
بچنان عتابه و خطابی اینها را میگفتم که هیچ مطمئن نیستم بلند بلند بخودش نگفته باشم. و یک مرتبه بکلهام زد که: «مبادا خودت چشمش زده باشی ?» و بعد: «احمق خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر تازه خرافاتی