و تشکر و اظهار خوشحالی و درآمدیم.
در تاریکی بیابان هفت تا سواری پشت دیوار خانه ردیف بود و رانندهها توی یکی از آنها جمع شده بودند و اسرار حرمسراهای اربابهاشان را برای هم فاش میکردند. ما تا جادهٔ اتوبوس رو قدم زنان رفتیم. یک سیگار دیگر به معلم کلاس چهار دادم تا در نور کبریت توی صورتش دنبال چیزی بگردم. اما چیزی نبود. در صورتش آنچه میجستم نبود. در آن جلسه نه تنها شکلک معلمی را از صورتش برداشته بودند بلکه همهٔ طمطراق هیکل مدیر کلیاش را هم گرفته بودند. هیچ چیز ازو نمانده بود. یعنی خود من هم عین این حالت را داشتم? عین این بی حالتی را? و همین صورت پراز خالی را ? بله. آخر چرا رفتم ? چون کره خرهای مردم بی کفش و کلاه بودند؟ بمن چه؟ مگر من در بی کفش و کلاهیشان مقصر بودهام؟ مرا چه باین گداییها؟ – «میبینی احمق؟ مدیر مدرسه هم که باشی باید شخصیت و غرورت را لای زرورق
به پیچی و طاق کلاهت بگذاری که اقلا نپوسد. و یا توی پارچهٔ سبز بدوزی و روی سینهات بیاویزی که دست کم