اطاق دفتر شورا مانندی داشتیم که البته او هم بود. خودش را کم کم تحمیل کرده بود. نان جوانی و پخمگی معلمها را میخورد. گفت حاضر است یکی از دم کلفتهای همسایهٔ مدرسه را وادارد که شن برایمان بفرستد بشرط آنکه ماهم برویم و از انجمن محلی برای بچهها کفش و لباس بخواهیم. معلم کلاس سه مثل ترقه از جا در رفت که «این گدا بازیها کدام است و شأن مدرسه نیست و نزدیک شدن باین جور مجامع وسوسه انگیز است.» و از این جور حرفها ... و لابد اگر مجلس آماده بود از عقب افتادن انقلاب هم چیزهایی از برداشت که بخواند. اما مجلس آماده نبود و این بود که احتیاجی بدخالت من پیدا نشد و پیشنهاد را پذیرفتم. اما نه من و نه هیچیک از معلمها تا آنوقت اسمی از انجمن محلی نشنیده بودیم. قرار شد خودش قضیه را دنبال کند که هفتهٔ آینده جلسهشان کجاست و حتی بخواهد که دعوت مانندی از ما بکنند.
دو روز بعد سه تا کامیون شن آمد. دوتایش را توی حیاط خالی کردیم و سومی را دم در مدرسه؛ و خود