بچهها نیمساعته پهنش کردند. با پا و بیل و تخته و هرچه که بدست میرسید. پدر یکی از شاگردها فرستاده بود. و ناچار سر صف برایش زنده باد کشیدند. و عصر همان روز خود یارو آمده بود و دعوت کرده بود که برای آشنائی با اعضای انجمن در فلان روز و فلان ساعت بفلان خانه برویم.
خود من و ناظم که باید میرفتیم. معلم کلاس چهار را هم با خودمان بردیم. گرچه ترس این بود که او را بجای مدیر بگیرند. اما سیاهی لشکر بجائی بود و قلمبه حرف میزد و آبروی معلم جماعت بود.
خانهای بود که محل جلسهٔ آن شب انجمن بود درست مثل مدرسه دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش یک راست از سینهٔ بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود که رسیدیم. در بزرگ آهنی؛ و وارد که شدیم باغ مشجر و درختهای خزان کرده؛ و خیابان بندیهای شن ریخته و عمارت کلاه فرنگی مانندی وسط آن . نوکرهای متعدد و از در رفتیم تو و کلاه و بارانی را بدستشان سپردیم و سرسرا و پلکان و مجسمههای گچی اکلیل