برگه:ModireMadrese.pdf/۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

بصورتی بسیار ساده و بدوی قوام فرهنگ به کفش بود. گیوه توی آب سنگین میشد و اگر تند میرفتی بگل می‌چسبید و از پا درمی‌آمد. گذشته از دستهای چغندر و لباسهای خیس – بمدرسه که میرسیدند – چشم اغلبشان هم سرخ بود. پیدا بود که باز آنروز صبح یک فصل گریه کرده‌اند و در خانه شان علم صراطی بوده است و پدرها بیشتر میراب و باغبان و لابد همه خوش تخم وعیال‌وار. صحبت از ترحم و نوعدوستی نبود. مدرسه داشت تخته میشد. عدهٔ غایب‌های صبح ده برابر شده بود و ساعت اول هیچ معلمی نمی‌توانست درس بدهد. دستهای ورم کرده و سرما زده کار نمی‌کرد. ناظم هم که چوبها را شکسته بود. حتی معلم کلاس اولمان هم میدانست که فرهنگ و معلومات مدارس ما صرفاً تابع تمرین است. مشق و تمرین. ده بار و بیست بار. دست یخ کرده بیل و رنده را نمی‌تواند بکار بگیرد که خیلی هم زمخت‌اند و دست پر کن. این بود که بفکر افتادیم.

فراش جدید واردتر از همهٔ ما بود. یک روز در

۵۸