که من شک کردم چوب کف دستش بخورد. نشانه گرفتن چنان دستی غیر ممکن بود و چوب حتماً یا بنوک انگشتهایش میخورد که آخ ... میدانم چه پوستی میکند. و یا به مچ دستش میخورد که ... نزدیک بود داد بزنم یا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آنطرف. پشتش بمن بود و مرا نمیدید اما در چشم بچهها، همچه که از در مدرسه وارد شدم، چیزی درخشید که جا خوردم. و زمزمهای توی صفها افتاد که یک مرتبه مرا بصرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه بسختی میشود ناظم راکتک زد. آنهم جلوی روی همهٔ بچهها. این بود که خشم را فروخوردم و آرام از پلهها رفتم بالا. ناظم تازه متوجه من شده بود و سلامش توی دهانش بود که دخالتم را کردم و خواهش کردم این بار همه شان را بمن ببخشد، نمیدانم چه کرده بودند. دیر آمده بودند. یا سرشان را نزده بودند یا توی گوششان چرک بود یا یخهٔ سفید نداشتند یا مداد رفیقشان را بلند کرده بودند یا باز دشک صندلیهای اتوبوس خط محله را تیغ انداخته بودند یا توی کوچه چیزی پیدا کرده بودند
برگه:ModireMadrese.pdf/۳۷
ظاهر