و نیاورده بودند بدهند دست ناظم یا هزار کار بد دیگر. یعنی بعد ناظم گزارش داد که چه کرده بودند و نیز گفت که معمولا چه کارهای بدی میکنند. ولی دست آن پسرک آنقدر کوچک بود و صورتش چنان شباهتی بگربه داشت و چنان اشک میریخت که راستی چیزی نمانده بود دوتا کشیده توی صورت ناظم بزنم و چوبش را بسر و صورت خودش خرد کنم.
بچهها سکسکه کنان رفتند توی صفها وبعد زنگ را زدند و صفها رفتند بکلاسها و دنبالشان هم معلمها که همه سر وقت حاضر بودند. و اطاق که خلوت شد تازه متوجه شدم که زیر یکی از گنجهها یکدسته ترکه افتاده است. نگاهی به ناظم کردم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ممکن بود گردن یک کدامشان را بشکند. که یکمرتبه براق شد:
– اگه یک روز جلوشونو نگیرید سوارتون میشند آقا. نمیدونید چه قاطرهای چموشی شدهاند آقا.
مثل بچه مدرسهها آقاآقا میکرد. با هر جملهای. احساس کردم که اگر یک کلمهٔ دیگر راجع باین مطلب بگویم