ماشین شده بود و بعضیها یخهٔ سفید داشتند و پای بیشترشان گیوه بود. ده دوازده تایی از آنها لباسهاشان به تنشان زار میزد. ارث خرس به کفتار. پسرکی موقرمز که توی صف کلاس سوم ایستاده بود دریدگی جیب کتش را میپوشاند و ششمیها در گوش هم پچ پچ میکردند و از ته صف اولیها دو سه نفر دماغشان را با آستین کتشان پاک میکردند که من جلوشان سبز شدم. چیزی نداشتم برایشان بگویم. فقط یادم است اشارهای به این کردم که مدیر خیلی دلش میخواست یکی از شما را بجای فرزند داشته باشد و حالا نمیداند با این همه فرزند چه بکند. که بی صدا خندیدند و در میان صفهای عقب یکی پکی زد بخنده و من یک مرتبه به صرافت افتادم که برای سر و کله زدن با بچهها باید حتی زبان خاصی داشت. و بعد واهمه برم داشت که «نه بابا. کار سادهای هم نیست!» قبلا فکر کرده بودم که میروم و فارغ از دردسر ادارهٔ کلاس در اطاق را روی خودم میبندم و کار خودم را
میکنم. و ناظم یا کس دیگری هم هست که بکارها برسد