خواهم گرفت و بدنیاهای دربستهٔ تازهای وارد خواهم..از کار و بار هر کدامشان پرسیدم. فقط همان معلم کلاس سه دانشگاه میرفت. آنکه لنگر به سینه آویخته بود شبها انگلیسی میخواند که برود آمریکا. دوتاشان هم زن داشتند. میرزا بنویس کلاس اول و مدیر کل کلاس چهار.
چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفریح فقط توی دفتر جمع میشدند و به همدیگر نشان میدادند که یکبار دیگر سالم از کلاس برگشتهاند و دوباره از نو. و این نمیشد. باید همهٔ سنن را رعایت کرد. دست کردم و یک پنج تومانی روی میز گذاشتم و قرار شد قبل منقلی تهیه کنند و خودشان چایی راه بیندازند و آنکه چشمش پیچ داشت مأمور اینکار شد. بعد هم زنگ را زدند و بچهها صف کشیدند و ناظم دم در اطاق پا به پا شد – مثل اینکه میخواست چیزی بگوید – که مدیر کل به کمکش آمد. خودش هم میدانست که با آن هیکل در هرجا و هر مسئلهای میتواند دخالت کند. و حالیم کرد که بد نیست سر صف نطقی بکنم و من بدم نیامد. ناظم قضیه را در دو سه کلمه برای بچهها گفت که من رسیدم وهمه دست زدند. کلهها