میکرد. و آن دیگری که حساب و مرابحه و چیزهای دیگر را میگفت جوانی بود موقر وسنگین که مازندرانی به نظر میآمد و بخودش اطمینان داشت و تنها معلمی بود که سیگار توی جیبش بود. پیدا بود که در کلاس موفق است. غیر از اینها یک معلم ورزش هم داشتیم که دو هفته بعد دیدمش و اصفهانی بود و از آن قاچاقها، هفتهای سه روز هم نمیآمد و دو قرت و نیمش هم باقی بود.
با این آدمها بود که باید سر میکردم و به کمکشان یک مدرسه را راه میبردم. دویست و سی و پنج تا بچهٔ مردم را پائیدن و معلوماتدار کردن و از خان اول گذراندن کار سادهای نبود. اما برای آدمی مثل من که از قفس معلمی پریده بودم هرجایی میتوانست بهشت باشد و هر کاری باب میل. این بود که شال و یراق کرده پریدم وسط گود. رییس فرهنگ که رفت گرم و نرم از همهشان حال و احوال پرسیدم. بعد به همه سیگار تعارف کردم. سراپا همکاری و همدردی! خوشحال بودم که فرصتی بدست خواهم آورد و با این آدمهای تازه آشنا خواهم شد و از دل هر کدامشان خبرها