میشد در آن دید. حال مادرش هم بهتر بود و از بیمارستان مرخصش کرده بودند و بفکر زن گرفتن هم افتاده بود و میگفت مادرش از بیمارستان در نیامده راه افتاده است و این در و آن در دنبال دختر میگردد. واصلا مثل اینکه فکرش بکار افتاده باشد هر روز نقشهٔ تازهای میکشید. برای خودش یا برای مدرسه و حتی برای من. یک روز آمد که چرا ما خودمان «انجمن خانه و مدرسه» نداشته باشیم? نشسته بود و حسابش را کرده بود، دیده بود پنجاه شصت نفری از اولیای اطفال دستشان بدهنشان میرسد و از آنکه به پسرش درس خصوصی میداد هم قولهای صریحی گرفته بود. حالیش کردم که مواظب حرف و سخن ادارهایها و حسادت همکارهایش باشد و هر کار دلش میخواهد بکند. کاغذ دعوت را داد برایش نوشتم با آب و تاب تمام و پیزرهای فراوان و القاب؛ و خودش برد ادارهٔ فرهنگ داد ماشین کردند و بدست خود بچهها فرستاد برای باباها. و جلسه با حضور بیست و چند نفری از اولیای اطفال رسمی شد. ازهفتاد نفر دعوت کرده بود. و خیلی کلافه بود که
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۳۳
ظاهر