ناظم برگشت که یارو خانهٔ شهرش را بیک دبیرستان اجاره داده به ماهی سه هزار و دویست تومان، و التماس دعا داشته، یعنی معلم سرخانه میخواسته و حتی بدش نمیآمده است که خود مدیر زحمت بچهاش را تقبل کند و ازین گنده گوزیها ... و مقداری از این خبرها به نقل قول از فراش جدیدمان. احساس کردم که ناظم دهانش آب افتاده است. برایش گفتم که لابد اطمینان خاطری برای این میخواهد که بچهاش قبول بشود و حالیش کردم که خودش برود بهتر است و فقط کاری بکند که نه صدای معلمها در بیاید و نه آخر سال برای یک معدل ده احتیاجی به من بمیرم تو بمیری پیدا کند. و همان روز عصر تاظم رفته بود و قرار و مدار برای هر روز عصر یک ساعت درس بماهی صدو پنجاه تومان. دیگر مسلم بود که هیچ روز عصر مدرسه تعطیل نخواهد شد.
دیگر دنیا بکام ناظم بود. درست باندازهٔ حقوق دولتیاش اضافه کار میگرفت. آنهم فقط از یک مشتری. هر روز صبح چشمهایش چنان برقی میزد که گمان میکنم هنوز عکس همهٔ تجملها و زر و زیورهای خانهٔ آن یارو را