خرجها و حسابسازیهاشان را کرده بودند که من سر بهوا پای هر کدامشان خط کج و کولهای بعنوان امضاء گذاشتم و قرار دیگری برای یک سور حسابی گذاشته بودند و رفته بودند. و ناظم با زبان بی زبانی حالیم کرد که اینبار حتماً باید باشم و آنطور که میگفت جای شکرش باقی بود که مراعات مرا کرده بودند و حق بوقی نخواسته بودند و همان بیک سور قناعت کرده بودند. و خلاصه اینکه سیصد و خردهای پول در گرو حضور مدیر مدرسه بود در سوری. اولین بار بود که چنین اهمیتی پیدا میکردم. اینهم یک مزیت دیگر مدیری مدرسه بود! و راستی کم کم داشتم زبان دل مدیرها را درک میکردم. سیصد تومان از بودجهٔ دولت بسته باین بود که بفلان مجلس بروی یا نروی. سیصد تومانی که برای هر قلم دو تومانیاش دست کم دوازده قران کاغذ و مرکب و صورت حساب و دفتر مصرف شده بود. آدم فقط وقتی در چنین موقعیتهایی قرار گرفت میفهمد که یک اداره یعنی چه یا یک وزارتخانه.
تا سه روز دیگر که موعد سور بود اصلا یادم نیست چه کردم. مدرسه رفتم یا نرفتم و اگر رفتم چه کردم. اما