یک خط حامل و چندتا نت روی آن. و از در اطاق تو نیامده بوی ادوکلنش فضا را پر میکرد. عجب فرهنگ را با قرتیها انباشته بودند! باداباد. او را هم گذاشتیم سر کلاس سه. کاسهٔ از آش داغتر که نمیشد. و مدرسه که باز سر و سامانی گرفت باز نشستم سر کارهای خودم.
اواخر بهمن یک روز ناظم آمد اطاقم که بودجهٔ مدرسه را زنده کرده است. گفتم:
– مبارکه. چقدر گرفتی؟
– هنوز هیچی آقا. قراره فردا سر ظهر بیاند اینجا آقا و همینجا قالش رو بکنند.
و فردا اصلا مدرسه نرفتم. حتماً میخواست منهم باشم و در بده بستان ماهی پانزده قران حق نظافت هر اطاق نظارت کنم و از مدیریتم مایه بگذارم تا تنخواه گردان مدرسه و حق آب و دیگر پولهای عقب افتاده وصول بشود ... فردا سه نفری آمده بودند مدرسه. حسابدار فرهنگ با عمله اکرهاش، ناهار هم بخرج ناظم خورده بودند و گله کرده بودند که چرا فلانی نیست و دفتر دستکها و سند