سایهای غلیظ، که گاهی بصورت یک چیز غیرعادی تجسم مییابد و یا در پیام زودگذری که هرگز شناخته نیست صورت خارجی پیدا میکند: مانند شمشیر که در پشت گردن فرو رفته و یا حیوان که با پوزهٔ وحشتآور در کنیسه بسر میبرد.
در آثار کافکا داستان «در کنیسهٔ ما» معرف یک افسانهٔ حقیقی نسیان است. کنیسه بنایی است کهنسال و ویرانیش، مانند فروریختگی جامعهٔ مذهبی یهود که کنیسه هنوز مرکز آن است به کندی و بطرز اجتنابناپذیر ادامه دارد. این جای دور افتاده و کانون نیمه خاموش یک زندگی مذهبی، که میکوشد به حیات خود همچنان ادامه دهد، به آرایشی تبدیل میگردد که فاجعهٔ فراموشی جلوی آن بازی میشود.
حیوانی که با چهرهٔ وحشتآور در ساعتهای عبادت در کنیسه بسر میبرد اندیشهٔ بزرگ فراموش شدهای است که انسان از خود طرد کرده است، گرچه فراموشی انسان موفق نشده است آنرا از میان بردارد، ولی این اندیشه برای ابد زبون و ناشناختنی