این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
گفتم شعر میدانی؟ گفت کم. مهدی گفت خودش شعر میگوید. گفتم پس چرا فضیلت خودرا پنهان میکنی؟ از شعرهای خودت چیزی بخوان. قدری انکار کرد، پیچ وخم خورد، اظهار انفعال کرد. اصرار نمودیم، بنا کرد به خواندن:
گر وطن ما کنون چنین و چنان است | آیهٔ لاتقنطوا[۱] اساس متین است. | |||||
شاه و وطن بهر ماست معبد و معبود | ها، سخن حق و قول صدق همین است. | |||||
شه بپرستیم و ملک را بستاییم | کان ملک و ملک را خدای معین است. | |||||
دشمن ما روس و انگلیس نباشد | وحشت ایران نه از یسار و یمین است. | |||||
جهل و نفاق و طمع، نبودن قانون | نکبت این ملک را عدوی مبین است. |
سکوت نمود. هرچه استدعا کردیم گفت باقی را یاد ندارم. گفتم شعر دیگر بخوان. گفت نمیدانم، نمیتوانم. مهدی گفت امروز شما پیش میرفتید طول راه متصل شعر میخواند، بسیار شعر از حفظ میداند. گفتم باید حکماً بخوانی. گفت آقا چه بخوانم!
گر دهم شرح من از ظلم و فساد وطنم | سوزد از آتش دل نامده بر لب سخنم | |||||
به خدایی که برافراشته این سقف بلند | شرمم از گفتهٔ خویش آید و از خویشتنم |
- ↑ آیهٔ ۵۴ از سورهٔ الزمر، (بندگانی را که برجان خود اسراف میکنند بگو که از رحمت خدا) ناامید نباشند.
۲۵۱