که همان احتیاج به حکومت قانون و عدل است، به صورت سیلی درآمده که هیچ تدبیری «پیشبندی جریان» آن را «قادر نیست»؛ میوهای است «رسیده که اگر نچینی خود میافتد»، و هر مقاومتی در برابر «وضع قانون بشود منتهای نتیجهٔ او انجماد آتش و سوختن یخ میباشد.» و سپس رجال کشور را هشدار میدهد که اگر شما «تغافل را اندکی امتداد بدهید [آن وقت] اجانب برای ما قانون وضع خواهند کرد.» نویسندهٔ کتاب امیدوار است که هشدار او و بالاخره «اقتضای وقت مرهونیت خود را بنماید و کارداران دولت، که سرنوشت این ملت مظلومه ودیعهٔ کفایت آنهاست، مسئولیت خود را بفهمند.» و نگذارند این کاسه را که «باید بریزد و میریزد، دیگران بریزند و کاسه را بشکنند.»
و بر همین امید است که در رؤیای خوش خویش کارداران دولت را میبیند که بر اثر هشدارها و نصایح او قانع شدهاند، و نه فقط از مقاومت دست برداشتهاند، بلکه در زیر نظر «اعلیحضرت اقدس» و به پادویی «اتابک اعظم»، «مجلس شورای کبیر» تشکیل میدهند، و بر «یاسای مظفری، که دیباچهٔ ترقی و سنگر حفظ استقلال است»، امضا میگذارند. اما حقیقت این است که امید صلاح واصلاح - آن هم از چنان رجالی که نویسنده خود توصیف کرده - رؤیایی است خوش که فقط در خواب میتوان دید و بیداریش با کابوسی ناخوش همراه است ، کابوس استبداد مطلقه که چیزی جز وحشت در بر ندارد. به همین جهت است که نویسنده میگوید: «چون از خواب برخاستم خانه را دیدم که تاریک است، چراغ مفقود و کبریت نیست.» اندیشیدم که «در این ظلمت شب کجا بروم؟» او چون دانستم که «تا بیرون از خانه قدم گذارم دچار عسس پی داروغه میشوم، دیدم از خواب بهتر چیزی نیست. سر خود را به بالین گذاشتم و باز خوابیدم تا کی بیدار شوم.»
و این پایان کتاب است. و این یأس و پناه به خواب و ترس از