برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

آسوده باش. در ایران سنی که در حضورامام شهر شیعه شد، شهادت نامه با مهر و خط آقا گرفت اگر پیش روی مردم آدم بکشد اورا هیچ‌کس نمی‌گیرد، راه می‌دهند تا فرار نماید ذکریا گفت راست گفتی، هرکس شیعه شد همهٔ درها به روی او باز است! چکمه‌ها تمام شد. به ذکریا گفتم اینها را همراه ما بیارید منزل مزد شمارا می‌دهم. در این بین میرزامحمود برگشت، آمدیم منزل. ذکریا را به اندرون بردم، نمی‌خواست بیاید. گفتم شما برادر شیعهٔ ماهستید، بیایید بنشینید. اصل ما نیز تاتار است. آمد، نزد خود نشاندیم، به زبان فصیح روسی پرسیدم راست بگو که چرا از چشمهای من می‌ترسیدی؟...

رنگ از روی ذکریا پرید، زبانش گرفته شد. گفتم از ما به شما هیچ صدمه نمی‌رسد، اما سرگذشت خود را تمام حکایت بکن. ما «بارشنکوف» نیستیم. تو «ذخربورینوف» و رفیق تو «آندری دیاکوف» نیست…

گفت راست است. من، همین آندری، و یک نفر دیگر عبداله نام تاتار در شهر… کنار «ولگا» چکمه دوز بودیم. هرچه روز پیدا می‌کردیم شب صرف شراب می‌شد. عبداله گاهی دزدی می‌کرد، می‌گرفتند. گاهی می‌گذشت. پلیس مستر عوض شد، یک نفر ارمنی «زوروف» نام که چند تا دختر‌های خوشگل داشت تعیین گردید. زبان تاتار خوب می‌دانست، بدقمار بود، رشوت می‌گرفت. روزی عبداله را خواسته خلوت به او می‌گوید که در میان سیاههٔ دزدان اسم تو نیز ثبت است. دزدی کوچک و خورده مکن، دو نفر رفیق رشید برای خود پیدا کن، حاضر شو. من می‌روم به بهانهٔ اتهام داشتن پول قلب یا مکاتبات ممنوعهٔ خانهٔ متمولین را می‌کاوم، جای پول و جواهرات و راه دخول و خروج اتاقها را ترسیم می‌کنم به شما نشان می‌دهم. شب می‌روید می‌آورید.

۲۰۳