خودشان را نمیکردند. پرسیدم اسم شما چیست؟ گفت ذکریا. قدری تأمل نمودم، پرسیدم اسم این رفیق شما چیست؟ گفت حبیب. فوراً شناختم. گفتم اصل شما کجایی است؟ گفت از شهر قازان. پرسیدم چرا ترک وطن کردهاید؟ گفت نتوانستیم زندگی بکنیم، آمدیم به ولایت اسلام، مذهب شیعه را قبول کردیم. سه سال در تهران جاروبکش در خانهٔ حضرت امام جمعه بودیم. سفارت روس فهمید که ما تبعهٔ روس هستیم، تعاقب نمود، خواست مارا بگیرد بفرستد به روسیه. آخر آقا ده تومان به ما پول داد فرستاد اینجا که گوشه و کنار است، کسی به ما اذیت نمیکند. من متحیر بودم که در کجا، چگونه به این دو نفر حریف دزد قاتل معروف برخوردم. میدیدم چه جای خوب و گوشهٔ خلوت برای خودشان انتخاب کردهاند! ذکریا به حبیب گفت زودباش پاپوشها را تمام بکنیم بدهیم. اینها نوکر بابند، من از چشم این آدم میترسم. حبیب گفت حاشا، اینها از مسلمانان شیعهٔ قفقازند، قره باغی هستند. به زیارت شهر سمرقند رفته برگشتهاند. دیروز به میرکریم و سید عظیم دو تومان پول دادهاند، نوکر باب به سادات پول میدهد؟ حال ببین دو بهای مزد مارا میدهند. ذکریا گفت تو دیوانه هستی. وقتی که «بارشنکوف» با ما دوستی میکرد من به تو گفتم این پلیس مخفی (عملهٔ احتساب) است، بیا شب از اینجا بگریزیم در برویم. مرا به عقل خود نگذاشتی تا اینکه مارا گرفتند به ساخالین فرستادند. در راه نیز که میخواستیم بگریزیم اگر به حرف تو گوش میدادم حالا در معادن ذغال پوست ما پوسیده بود. حبیب گفت ایران کجا احتساب مخفی کجا! اگر عقب ما میگشتند چرا دو ساعت اینجا مینشستند؟ چکمههای خودرا به ما برای وصله کردن میدادند؟ میآمدند و میگرفتند. پلیس مخفی ساعت صد تومانی، الماس پانصد تومانی چه میکند!
برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۰۳
ظاهر