میکردند، یعنی به کفشها پینه میزدند. سلام کردیم دادیم. مزدش را پرسیدم گفت هرچه بدهید راضی میشوم. میرزامحمود رفت به آسیا سرکشی بکند و زود برگردد. ما نشستیم دم دکان. میخواستم از اوستاد جا و مکان و سبب مهاجرت اورا بپرسم، چون من به ملت تاتار قلباً مایل هستم، خوشم میآید. علاوه اینکه مردمان رشید مهماننواز و بسیار باهوش هستند، آخر نه آسیایی هستند، جزو لاینفک ایرانند. منافع زندگی عموم ملت آسیا مشترک است و همهٔ آنها چون اعضای یک بدن به معاونت و محبت یکدیگر محتاج و مجبورند. من در این خیال یکی از آنها به زبان روسی گفت ببین ساعتبند این مسافر چه خوب است، صد تومان میارزد. اگر در جای خلوت تنها به چنگ میآمد از او میگرفتم. دیگری سر پیش افکنده مشغول بخیهزدن گفت: پس انگشتری الماس آن دیگری را تماشا بکن. الماس به این بزرگی در میان جواهرات مادام «توره» هم نبود.. حسین زبان روسی میدانست و انگشتر در انگشت او بود، سر برداشت، اشارهٔ سکوت نمودم. رفیقش زیرچشمی به انگشت حسین نگاه کرد، گفت راست میگویی نبود، اما الماسی که «زورین» قبل از قسمت برای خودش برداشت از این بزرگتر به نظرم میآید.. قدری ساکت شدند. باز یکی از دیگری پرسید که راستی ساعت «شبابوف» را چه کردی؟ گفت نپرس. غصهٔ مرا تجدید کردی، چهل و دو نفر آدم کشتم، مالشان را بردم، مال هیچکدام مثل مال شبابوف برای من بیمنفعت نشد. از آن دزدی یک پیراهن برای خود ندوختم. ساعت اورا دادم به یهودی زرگر اسم صاحبش را پاک بکند، زرگر فهمید ساعت را پس نداد. بعد از دو هفته به امریکا رفت. اگر چه ده نفر یهودی کشتم اما نتوانستم به خودش تلافی بکنم.. ما طوری با هم گرم صحبت هستیم که اینها ظن فهمیدن ما زبان روس را و گمان گوش دادن یا استماع گفتگوی