عالم، از مردم بگیرند؛ و در این میان وضع مردم بینوا نیز روشن است.
نویسندهٔ کتاب مینویسد: «نوکرهای ایران به هرجا بروند اول تعلیقهٔ خودشان را نشان میدهند، تحکم میکنند، امر میفرمایند، همه چیز میگیرند اما هیچ چیز نمیدهند.» و برای روشن شدن مطلب چند چشمه از شیرینکاریهای فراشان و دیوانیان و مأموران حکومت را ذکر میکند. او از قول یک روستایی میگوید: «عموزادهٔ من سرباز بود، از کرمان گریخته. حالا مرا گرفته حبس کردند. دوتا گاو، پنجاه گوسفند خود را فروخته دادم، دست نکشیدند. بعد از دو هفته باز بردند. باغ خودم را رهن گذاشته پنجاه تومان گرفتم دادم. فردا شب پیاده گریختم که باز میآیند میگیرند. دیگر چیزی نداشتم بدهم…»
و یا در جای دیگر دربارهٔ بلایی که بر سر یک پیشهور جزء آوردهاند، چنین سخن میگوید: «عباس کفاش همسایهٔ ما به حسین سیاه، فراش لله باشی، یک جفت کفش به هشت قران فروخته بود. حسین نسیه خواسته، عباس نداده. شب در دالان عباس آفتابهٔ مس آورده پنهان کرده. صبح عباس در دکان بیخبر، فراش ریخته حیاط او را کاویدند؛ از زیر سنگها آفتابه را درآوردند. بیجاره عباس را از دکان یکسر به حبس بردند، زنجیر زدند. بعد از دو هفته پنجاه تومان جریمه گرفتند. دکان و اساس البیتش را فروخت، اهل و عیالش را برداشت به روسیه هجرت نمود.»
«همین حسین از حاجی یوسف بزاز برای عروسی دخترش بیست تومان چیت نسیه خواسته بود، حاجی یوسف نمیدهد. بعد از دو روز پسر حاجی یوسف را، در کوچه، سه نفر فراش گرفته، یک بطری شراب به کیسهٔ جوان بیچاره گذاشته کشانکشان از بازار پیش بگلربگی بردند. پدرش را رسوا کردند. حاجییوسف