صد تومان مایه گذاشت تا خلاص شد. پسرش نتوانست بار این رسوایی را بکشد، رفت و معلوم نیست کجا رفت!»
وضع بازرگانان ثروتمند از روستائیان و پیشهوران و کسبه بهتر نیست که بدتر است: «تاجری وفات کرد؛ متمول بود، دو پسر داشت. حاکم خواست دو برادر را در سر قسمت ارث به مخاصمه بیندازد؛ هر دو را سوا سوا دعوت نمود، خلوت کرد. برادر بزرگ گفت آن کوچک من است، هرچه میخواهد میدهم. کوچک گفت برادر بزرگ جای پدر من است، من هرگز از او جدا نمیشوم. مقصودش به عمل نیامد. شخصی دیگر که سیصد تومان به متوفی مقروض بود او را صدا کرد، گفت تو به فلان حاجی سیصد تومان قرض داری ادا بکن. گفت سند مرا بدهید الان تسلیم میکنم. حاکم گفت من از خودم به تو قبض میدهم. مقروض گفت قبض ترا صاحب طلب از من قبول نمیکند. ها! پدر سوخته فلان فلان، قبض مرا قبول نمیکنند که حاکم شهر و داماد شاه و پسر صدراعظم! بزنید! زدند. پول را در آن مجلس گرفت، ول کرد!»
و یک نمونهٔ دیگر: «شخصی در شهر کاشی در تابستان با اهل بیت خود به ده میکوچد. به بنای همسایهٔ خود میسپارد که سر بام خانههای او را اندود نماید. بناکار میکرده، پسر سه سالهاش از پی پدر آمده لب حوض حیاط بازی میکرده، به حوض افتاده خفه میشود. صاحبخانه میآید پدرش را تعزیت گوید. تسلیت میکند و پنج تومان پول میدهد. حاکم میشنود. بنا را میآورد و میگوید پسر تو در حوض فلان حاجی غرق شد، به من شکایت بکن خونبهای پسر ترا میگیرم. بنا میگوید صاحبخانه چه تقصیر دارد. امر کرد بزنید. بنا گریخت، در بست نشست. آخر صاحبخانه پنجاه تومان داد گریبان خود را خلاص نمود»
و نه تنها روستایی و کاسب و تاجر شهری، بلکه خوانین و رئیسان