کشید حوالهٔ گردن لطیف پرتو نیاز نمود. سر نازنینش از یک ضربت ده قدم دور افتاد. سیفون گفت ای خدای بزرگ، قربانی مرا که به شکرانهٔ حیات جدید و توبه شکستن قسم خود تقدیم نمودم، قبول کن. روح او را که خواص اهریمنی داشت به مالک دوزخ بسپار که از هیکل دیگر سر نزند، و اغوای دیگری را به گناه ترک اوامر تو نتواند، و این خون ریخته را در دل پادشاه آب خاموشی آتش خجلت و ندامت من کن. ای خدای کبیر ، تو میدانی که باهمهٔ غنج و ناز و عشوهٔ دلفریب پرتو نیاز به سهولت معاونت ملکه و مخالفت ملک را متقبل نشدم. نتایج نقض عهد را شمردم ، نصایح الواح صاب را خواندم، ولی بالاخره نفوذ دو زن عفریتخوی و ملکسیما مرا از راه برد؛ چشم هوشم را پوشید، گوش عقلم را کر نمود، وجدان روشنم را تاریک ساخت و فریفته شدم. تو آگاهی که در غیاب آن دو شیطان انس شرف انسانیت من چگونه مرا به سوء مآل حقنشناسی و وخایم سیئات[۱] ناسپاسی تنبیه و توبیخ مینمود. ای خدای، از کردار ماضی من در گذر، دیگر بار مرا به ناصح معرض دچار نکن. بر یقین من بیفزای و تیرگی تردید را از آینهٔ قلب من بزدای، وگرنه خواص مذمومه در نهاد بشر طبیعی است و ضعف نفس انسانی در مباشری سیئات مسلم است.
در این بین حاجب بار داخل شد. امر احضار پادشاه را تبلیغ نمود. سیفون اورا روانه کرد. سر پرتو نیاز را شسته، به عطر و عنبر آموده، به سینی طلا نهاده با خود به حضور برد. تا وارد شد کمبیز گفت سیفون عرض خودرا بگو، هرچه میخواهی مقبول است. سیفون گفت اعلیحضرت ولی نعمت، من امروز از خدای بزرگ استدعا نمودم که آبی بر شعلهٔ آتش انفعال من، که از
- ↑ ناگواریهای گناهان