این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۵۶ —
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد | دیده بر ره مینهم تا میروی | |||||
ما بدشنام از تو راضی گشتهایم | وز دعای ما بسودا میروی | |||||
گرچه آرام از دل ما میرود | همچنین میرو که زیبا میروی | |||||
دیدهٔ سعدی و دل همراه تست | تا نپنداری که تنها میروی |
۶۳۳ – ب
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی | وصف جمال آن بت نامهربان بگوی | |||||
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار | یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی | |||||
بستم بعشق موی میانش کمر چو مور | گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی | |||||
با بلبلان سوخته بال ضمیر من | پیغام آن دو طوطی شکر فشان بگوی | |||||
دانم که باز بر سر کویش[۱] گذر کنی | گر بشنود حدیث منش[۲] در نهان بگوی | |||||
کای دل ربوده از بر من حکم ازان تست | گر نیز گوئیم بمثل ترک جان بگوی | |||||
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان | دل میطپد که عمر بشد وارهان بگوی[۳] | |||||
سرّ[۴] دل از زبان نشود هرگز آشکار | گر دل موافقت[۵] نکند کای زبان بگوی | |||||
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت[۶] | نزدیک دوستان وی این داستان بگوی |
۶۳۴ – ب
ایکه بحسن قامتت سرو ندیدهام سهی | گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی | |||||
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی | شیر که پایبند شد تن بدهد بروبهی | |||||
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی | رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی |