برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۶۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۵۷ —

  شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی  
  سعدی و عمر و زید را هیچ محل نمی‌نهی وین همه لاف میزنیم از[۱] دهل میان تهی  

۶۳۵ – ب

  اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی سر بندگی بحکمت[۲] بنهم که پادشاهی  
  من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم تو هزار خون ناحق بکنی و بیگناهی[۳]  
  بکسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی  
  تو بآفتاب مانی ز کمال حسن طلعت که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی  
  من اگر چنانکه نهیست نظر بدوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی  
  بخدای اگر بدردم بکشی که برنگردم کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی  
  منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی  
  و گر این شب درازم بکشد در آرزویت نه عجب که زنده گردم بنسیم صبحگاهی  
  غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی  
  خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت نه عجب گر آب حیوان بدرآید از سیاهی  

۶۳۶ – ب

  نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی یا سرو با جوانان هرگز رود براهی  
  سرو بلند بستان با این همه لطافت هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی  
  گر من سخن نگویم در حسن[۴] اعتدالت بالات خود بگوید زین راست‌تر گواهی  
  روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی  
  با لشکرت چه حاجت رفتن بجنگ دشمن تو خود بچشم و ابرو برهم زنی سپاهی  

  1. میزند چون.
  2. بخدمت.
  3. تو اگر هزار چون من بکشی که بیگناهی.
  4. لطف و.