این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۵۵ —
مطربان گوئی در آوازند و مستان در سماع | شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی | |||||
ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من میرود | گر ترک من نمیگوئی بترک من بگوی[۱] | |||||
ایکه پای رفتنت کندست و راه وصل تند | بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی | |||||
گر ببینی گریهٔ زارم ندانی فرق کرد | کاب چشمست اینکه پیشت میرود یا آب جوی | |||||
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش | گوی مسکین را چه تاوانست؟ چوگانرا بگوی | |||||
ایکه گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان[۲] | من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی | |||||
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه | شاهد بازی فراخ و زاهدان تنگخوی[۳] |
۶۳۲ – ط
سرو سیمینا بصحرا میروی | نیک بدعهدی که بیما میروی | |||||
کس بدین شوخی و رعنائی نرفت | خود چنینی یا بعمدا میروی | |||||
روی پنهان دارد از مردم پری | تو پری روی آشکارا میروی | |||||
گر تماشا میکنی در خود نگر | یا بخوشتر زین تماشا میروی؟ | |||||
مینوازی بنده را یا میکشی؟ | مینشینی یکنفس یا میروی؟ | |||||
اندرونم با تو میآید ولیک | خائفم گر دست غوغا میروی (؟) | |||||
ما خود اندر قید فرمان توایم | تا کجا دیگر بیغما میروی؟ | |||||
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل[۴] | شهر بگرفتی بصحرا میروی |