این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۲۸۳ —
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه | ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجائی | |||||
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان | که دل اهل نظر برد، که سریست خدائی | |||||
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند | تو بزرگی و در آئینهٔ کوچک ننمائی | |||||
حلقه بر در نتوانم زدن از دست[۱] رقیبان | این توانم که بیایم بمحلت بگدائی | |||||
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت | همه سهلست[۲] تحمل نکنم بار جدائی | |||||
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا | در همه شهر دلی نیست که دیگر بربائی[۳] | |||||
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم | چه بگویم که غم از دل[۴] برود چون تو بیائی | |||||
شمع را باید ازین خانه بدر بردن و کشتن | تا بهمسایه نگوید[۵] که تو در خانهٔ مائی[۶] | |||||
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد | که بدانست که دربند تو خوشتر که رهائی | |||||
خلق گویند برو دل بهوای دگری ده[۷] | نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوائی |
۵۱۰ – خ
نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبائی | که هر کس با دلارامی سری دارند و سودائی | |||||
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد؟ | هزاران سرو بستانی فدای سروبالائی | |||||
مرا نسبت بشیدائی کند ماه پری پیکر | تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی؟ | |||||
همیدانم که فریادم بگوشش میرسد لیکن | ملولی را چه غم دارد[۸] ز حال ناشکیبائی؟ | |||||
عجب دارند یارانم که دستش را همیبوسم | ندیدستند مسکینان سری افتاده در پائی | |||||
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین | نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنائی | |||||
خرد با عشق میکوشد که ویرا در کمند آرد | ولیکن بر نمیآید ضعیفی با توانائی |