این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۲۸۴ —
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت میآمد | نترسم دیگر از باران که افتادم بدریائی | |||||
تو خواهی خشم بر ما گیر[۱] و خواهی چشم بر ما کن | که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروائی | |||||
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری | که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جائی[۲] | |||||
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید | و گر بادم برد چون شعر[۳] هر جزوی باقصائی |
۵۱۱ – ط
هر کس بتماشائی رفتند بصحرائی | ما را که تو منظوری خاطر نرود جائی | |||||
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند | هر کو بوجود خود دارد ز تو پروائی | |||||
دیوانهٔ عشقت را جائی نظر افتادست | کانجا نتوان رفتن اندیشهٔ دانائی | |||||
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی | سودای تو خالی کرد از سر همه سودائی | |||||
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش[۴] | آنکش نظری باشد با قامت زیبائی | |||||
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری | گویم که سری دارم درباخته[۵] در پائی | |||||
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده | تا سیرترت بینم یک لحظه مدارائی | |||||
در پارس که تا بودست از ولوله آسودست | بیمست که برخیزد از حسن تو غوغائی | |||||
من دست نخواهم برد الا بسر زلفت[۶] | گر دسترسی باشد یک روز بیغمائی | |||||
گویند تمنائی از دوست بکن سعدی | جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنائی |
۵۱۲ – ط
همه چشمیم تا برون آئی | همه گوشیم تا چه فرمائی | |||||
تو نه آن صورتی که بیرویت | متصور شود شکیبائی |