این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۲۸۱ —
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت | برو ای فقیه و با ما مفروش پارسائی | |||||
تو که گفته تأمل نکنم جمال[۱] خوبان | بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمائی | |||||
در چشم بامدادان ببهشت برگشودن | نه چنان لطیف باشد که بدوست برگشائی |
۵۰۶ – ط
دریچهٔ ز بهشتش بروی بگشائی | که بامداد پگاهش تو روی بنمائی | |||||
جهان شبست و تو خورشید عالم آرائی[۲] | صباح مقبل آن کز درش تو بازآئی | |||||
به از تو مادر گیتی بعمر خود فرزند | نیاورد که همین بود حدّ زیبائی | |||||
هر آنکه با تو وصالش دمی میسر شد | میسرش نشود بعد از آن شکیبائی | |||||
درون پیرهن از غایت لطافت جسم | چو آب صافی در آبگینه پیدائی | |||||
مرا مجال سخن بیش در بیان[۳] تو نیست | کمال حسن ببندد زبان گویائی | |||||
ز گفتگوی عوام احتراز میکردم | کزین سپس بنشینم بکنج تنهائی | |||||
وفای صحبت جانان بگوش جانم گفت | نه عاشقی که حذر میکنی ز رسوائی | |||||
گذشت بر من از آسیب عشقت آنچه گذشت | هنوز منتظرم[۴] تا چه حکم فرمائی | |||||
دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد | اگر بکاهی و در عمر خود بیفزائی | |||||
گر او نظر نکند سعدیا بچشم نواخت | بدست سعی تو باد است تا نپیمائی |
۵۰۷ – ب
گرم راحت رسانی ور گزائی | محبت بر محبت میفزائی | |||||
بشمشیر از تو بیگانه نگردم | که هست از دیرگه باز آشنائی | |||||
همه مرغان خلاص از بند خواهند | من از قیدت نمیخواهم رهائی | |||||
عقوبت هرچ ازان دشوارتر نیست | بر آنم صبر هست الّا جدائی |