این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۲۸۰ —
چکند داعی دولت[۱] که قبولش نکنند | ما حریصیم بخدمت تو نمیفرمائی | |||||
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد | بچنین زیور معنی که تو میآرائی | |||||
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد | لطف این باد ندارد که تو میپیمائی |
۵۰۴ – ط
چه رویست آنکه دیدارش ببرد از من شکیبائی | گواهی میدهد صورت بر اخلاقش بزیبائی | |||||
نگارینا بهر تندی که میخواهی جوابم ده | اگر تلخ اتفاق افتد بشیرینی بیندائی | |||||
دگر چون ناشکیبائی ببینم صادقش خوانم[۲] | که من در نفس خویش از تو نمیبینم شکیبائی | |||||
ازین پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان | که دانشمند ازین صورت برآرد سر بشیدائی | |||||
چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ | فراموشم نهٔ وقتی که دیگر وقت یاد آئی | |||||
شبی خوش هر که میخواهد که با جانان بروز آرد | بسی شب روز گرداند بتاریکی و تنهائی | |||||
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب | که صوفی در سماع آمد دوتائی کرد یکتائی | |||||
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد | زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبائی |
۵۰۵ – ط
خبرت خرابتر کرد جراحت جدائی | چو خیال آب روشن که بتشنگان نمائی | |||||
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی؟ | چه ازین به ارمغانی که تو خویشتن بیائی؟ | |||||
بشدی و دل ببردیّ و بدست غم سپردی | شب و روز در خیالی و ندانمت کجائی؟ | |||||
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم | نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفائی | |||||
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم | که جفا کنم، ولیکن نه تو لایق جفائی | |||||
چکنند اگر تحمل نکنند زیردستان | تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشائی | |||||
سخنی که با تو دارم بنسیم صبح گفتم | دگری نمیشناسم تو ببر که آشنائی |