این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۲۷۹ —
سری دارم مهیا بر کف دست | که در پایت[۱] فشانم چون درآئی | |||||
خطای محض باشد با تو گفتن | حدیث حسن خوبان خطائی | |||||
نگاری سخت محبوبی و مطبوع | ولیکن سست مهر و بیوفائی | |||||
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش | که سختی بینی و جور آزمائی | |||||
و گر طاقت نداری جور مخدوم | برو سعدی که خدمت را نشائی |
۵۰۳ – ب
تو پری زاده ندانم ز کجا میآئی | کادمیزاده نباشد بچنین زیبائی | |||||
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند[۲] | مثل این روی و، نشاید که بکس بنمائی | |||||
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ | نتواند که کند دعوی همبالائی | |||||
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست | عیبت آنست که بر بنده نمیبخشائی | |||||
بخدا بر تو که خون من بیچاره مریز | که من آن قدر ندارم که تو دست آلائی | |||||
بی رخت چشم ندارم که جهانی[۳] بینم | بدو چشمت که ز چشمم مرو ای بینائی | |||||
نه مرا حسرت جاهست و نه اندیشهٔ مال | همه اسباب مهیاست تو در میبائی | |||||
بر من از دست تو چندانکه جفا میآید | خوشتر و خوبتر اندر نظرم میآئی | |||||
دیگری نیست که مهر تو درو شاید بست | چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهائی | |||||
ور بخواری ز در خویش برانی ما را | همچنان شکر کنیمت که عزیز مائی | |||||
من ازین در بجفا روی نخواهم پیچید[۴] | گر ببندی تو بروی من و گر بگشائی |